logo

blog-image

روان‌درمانی اگزیستانسیال

30 مهر 1399

یالوم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال، می گوید اولین دلواپسی غایی انسان مرگ است. او معتقد است ترس از مرگ نقش عمده ای در تجربه درونی ما دارد و سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است. و در نتیجه منشا اصلی ناهنجاری روانی نیز هست. یالوم معتقد است رویارویی با مرگ تاثیر شگرفی بر تحول فردی دارد. برای تبیین این تاثیر به سبک و سیاق بیشتر کسانی که پای در زمینه معرفتی اگزیستانسیال دارند از ادبیات داستانی شروع می کند اما در ادامه به یک مصاحبه روان شناختی از افرادی که اقدام به خودکشی کرده اند اشاره می کند. در این مصاحبه ها از افراد خواسته شده  تا تجربه خود را از خودکشی بیان کنند  و در مورد تغییری که این تجربه در زندگی شان ایجاد کرده،صحبت کنند. تجربه این افراد و عباراتی که برای توصیف آن بکار بردند نشان می دهد که یالوم چطور شواهد روان شناختی را به صورت گزینش شده تبیین و تفسیر می کند و نظام فکری او چطور عیان ترین وجه تجربه ایشان را نادیده می گیرد. یالوم بعد از آنکه پرش به سوی مرگ را به عنوان عامل اصلی تغییر نگرش افراد به زندگی تعریف می کند،  متن مصاحبه ایشان را پی در پی می آورد. یکی از این افرادی که از خودکشی جان سالم به در برده می گوید: اشتیاقم را (بعد از خودکشی) به زندگی دوباره بدست آورده ام. خدایی در بهشت است که در همه چیز های دنیا نفوذ کرده و حضور دارد.

این کلمات از زبان یک عارف و فیلسوف متاله شیعی خارج نشده بلکه فردی آن را به زبان آورده که از روی پل گلدن گیت سانفرانسیسکو آمریکا به قصد اتمام زندگی خود پایین پریده و بعد از یک سقوط آزاد 220 متری به سطح آب برخورد کرده و به طرز معجزه آسایی جان سالم بدر برده است. تجربه او از آن لحظات سخت و دردناک در قالب عبارتی بیان می شود که در آن خدا نقش محوری دارد. در کلمات و عبارات بقیه افراد این پژوهش نیز همین بیانات تکرار می شود. دیگری می گوید: احساس می کنم خدا را دوست دارم و دلم می خواهد کاری برای دیگران انجام بدهم. یا دیگری می گوید«  احساس می کنم همه ما جزیی از خدا هستیم. خدای بزرگ انسانیت.»

فصل مشترک تمامی این تجربیات، مواجهه با خدا یا به عبارت دیگر مواجهه با یک امر عظیم فرابشری است. یالوم بعد از ذکر این شواهد و با نادیده گرفتن آن ها، بحث را در مسیر پیامدهای تجربیات نزدیک مرگ قرار می دهد و به چیستی این تجربیات نمی پردازد. پر واضح است که نادیده گرفتن این تجربیات در اندیشه یالوم مبتنی بر مفروضات و مبادی معرفتی اوست. در صورتی که قاعدتا تکرار یک تجربه در افراد با پیشینه های شخصیتی مختلف و زمینه های فرهنگی گوناگون که حتی برای انتقال به دیگران، وحدت زبانی و بیانی پیدا کرده اند، هر متفکر و اندیشمندی را به تامل در باب چیستی این پدیدار وامی دارد. در صورتی که یالوم نه تنها این تجربه را نادیده می گیرد بلکه اضطراب از مرگ و پدیده مرگ را به گونه ای تعریف می کند که در تضاد کامل با تجربه این افراد قرار دارد.

یالوم در پیشگفتار کتاب مدعی می شود که برای روان درمانی باید از اعتبار روش های تجربی و کمی کاست و شیوه ای دیگر بکار بست. او شیوه صحیح برای درک دنیای فرد را شیوه پدیدار شناختی می داند. یعنی پرداختن مستقیم به خود پدیده ها رویارویی با دیگری بدون پیش فرض و ابزار استاندارد شده. با وجود این ادعا مشخص نیست که چرا یالوم برای درک دنیای درونی این افراد مهم ترین رکن تجربه ایشان یعنی مواجهه با یک امر عظیم فرابشری را نادیده می گیرد و سعی نمی کند با رویکرد پدیدارشناسانه و بدون پیش فرض این تجربه را بکاود و رمزگشایی کند. سوگیری اندیشه یالوم به همین جا ختم نمی شود. در گام بعدی ترس و اضطراب از مرگ به نقل از کورون در سه دسته قرار می گیرد:

1) اتفاقی که پس از مرگ می افتد.

2) خود رویداد مرگ

3) دیگر زنده نبودن.

یالوم دسته سوم را ترس اصیل و حقیقی از مرگ برمی شمارد و آن را به عنوان یکی از دلواپسی های غایی معرفی می کند. و در ادامه با استناد به فلسفه و ادبیات تلاش می کند نشان دهد که اضطراب حقیقی از مرگ ترس از دیگر نبودن و هیچ شدن است. یالوم بعد از این دیگر اشاره ای به افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند ندارد و به مرور به جلوه های گوناگون و مبدل  اضطراب مرگ در زندگی روزمره و فضای روانی انسان می پردازد.

مهم ترین ادعای یالوم این است که مواجهه با مرگ و اندیشه پیرامون آن می تواند زمینه ساز تعالی زیست روانی فرد باشد. در حقیقت مواجهه با هیچ و نیست شدن. در صورتی که در گام اول تحلیل خود دچار یک تناقض پنهان می شود. اینکه یالوم این تناقض را نادیده گرفته و یا مبتنی برمفروضات فلسفی خود ممتنع دانسته خارج از دسترس تحلیل های ماست اما آنچه که تمامی افراد بازمانده از خودکشی را تعالی بخشیده صورتی مبهم از یک تجربه شورانگیز و بهجت آفرین در ارتباط با یک پدیده عظیم فرابشری است. تجربه این افراد نشان می دهد که اضطراب از مرگ به معنی ترس از هیچ و پوچ شدن، واقعیت ندارد بلکه تجربه ایشان یک تجربه غنی، تکامل یافته و غیرقابل تجربه در زندگی روزمره است. چرا یالوم تلاش نمی کند از طریق تغییر تعریف از مرگ از منظر افرادی که آن را تجربه کرده اند، به چالش اضطراب مرگ برود؟ چنین برخوردی نتیجه منطقی نفی بقای نفس انسانی است. امری که جمهور اندیشمندان غربی بعد از کانت در باب آن لب فروبسته اند اگر که انکارش نکرده باشند. اساسا اضطراب مرگ در نتیجه سیطره این اصل و قاعده فلسفی شکل میگیرد.

در دنیای ذهنی یک انسان موحد معادباور به ظاهر چنین ترس و اضطرابی شکل نمی گیرد. در این جهان بینی مرگ یک سفر است. حرکت از یک ساحت هستی به ساحت دیگر. اصلی بسیار ساده و بدیهی. اما انسان موحد نیز در باب مرگ نگرانی و دلهره دارد. البته نه به معنای کیرکگوریِ دلهره، یعنی ترس از هیچ شدن. بلکه ترس از اتمام فرصت و ورود به یک دنیای ناشناخته و غیرقابل بازگشت که هر چه می ماند بازتاب اعمال و اندوخته هاست.

سوال اساسی این است یک انسان خداباور یا جامعه خداباور چه نسبتی با اضطراب مرگ دارد. عزیزانی که از این مفهوم استفاده می کنند تا درد و آلام انسان ایرانی را درمان کنند توجه دارند که زیرپای او را چطور خالی می کنند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *