پژوهش حاضر مبتنی بر یک باور متناقض نما، شکل گرفته است. این باور از ابتدای خلق ایده تا طراحی گام به گام اقدامات پژوهش، همراه نگارنده بوده و ضروری است قبل از ورود به بحث و در بند روش شناسی قرار گرفتن از آن پرده برداشت. این باور از سنخ فرضیات پژوهش نیست که در جای خود بحث شود بلکه دربردارنده نوعی نگرش نسبت به دانش روان شناسی است. از زمانی که آیزنک با یک عبارت کوتاه جامعه روان شناسان را به چالش کشاند تا به امروز تلاش ها و پژوهش های متعددی برای پاسخ دادن به ادعای او انجام گرفته است. ایزنک در کتاب “تاثیر روان درمانی: یک ارزیابی” بعد از بررسی 19 پژوهش مستقل و واکاوی بیش از 7000 کیس اعلام می کند هیچکدام از این داده ها نتوانستند ثابت کنند روان درمانی به سبک فروید یا دیگران، بهبودیِ بیماران روانی را تسهیل میکند (ایزنک، 1952). ماحصل پژوهش او برای تاریخچه دانش روان شناسی یک پرسش بنیادین بود: آیا روان درمانی کارآمد است؟ در برابر این پرسش دو نکته مطرح می شود: اول آنکه این پرسش متعلق به دوران ناپختگی روان شناسی و روان شناسان است و پژوهش های متراکم و انبوه 70 سال اخیر و اثبات عملی کارآمدی روان درمانی ردیه ای واضح بر این فرض است. دوم آنکه اساسا در دنیای تکثرگرای امروز هیچ متفکری از نسخه های همگانی سخن نمی گوید. فلذا هر رویکرد درمانی در یک محدوده مشخص و در ارتباط با یک طیف از اختلالات کارآمد است.
فارغ از دو نکته بالا و ابهاماتی که در روش شناسیِ پژوهشِ ایزنک وجود دارد، به اعتقاد نگارنده برای فهمِ پرسشِ بنیادینِ آیزنک توجه به یک مساله ضروری است. و اینکه چنین پرسش هایی معمولا در بستر جامعه و فرهنگ شکل می گیرند به عبارت کلان تر «همه حوزههای فکری عمیقاً تحت تأثیر زمینههای اجتماعیشان شکلگرفتهاند(ریتزر، 1989: 5). ایزنک وقتی ادعای پرطمطراقِ رویکردهای درمانی را در برابر مشکلاتِ فردی و اجتماعیِ روزمره ی جهانِ پیرامونش می بیند، به چنین پرسشی می رسد. فلذا همانطور که غربی ها به خود اجازه ی طرحِ چنین پرسشی را دادند آنهم درست زمانی که برخی از مکاتبِ روان درمانی در اوج اقتدار قرار داشته اند، چرا دیگر جوامع چنین فرصتی را از خود دریغ کنند. آنها می توانند مبتنی بر بافت فرهنگی اجتماعی خود پرسش هایی مشابه طرح کنند.
و اما باور کلیدی پژوهش حاضر این است: سامانه روان شناسی در ایرانِ امروز در بسیاری موارد ناکارآمد است و در برخی موارد دیگر فراتر از ناکارآمدی پیامدهای ویرانگر دارد. اگر این باور در قالب پرسش آیزنک صورت بندی شود باید پرسیده شود: آیا سامانه روان شناسی کارآمد است؟ آیا مطالعه متون روان شناسی و ترویج فرهنگ مراجعه به روان شناس فایده ای دارد؟ تفاوت کلیدی این پرسش بنیادین با پرسش آیزنک نگاه کلان تری است که نسبت به دانش روان شناسی در بطن خود دارد. ایزنک تنها روان درمانی را که بخش کوچکی از دیسیپلین روان شناسی است مورد سوال قرار داد درصورتی که اینجا کل سامانه و سیستم مد نظر قرار گرفته است. منظور از سامانه تمامی اجزای ذهنی و عینی یا به تعبیر دیگر نظری و کاربردی-عملیاتی نهاد علمی است. در اصطلاح، سیستم به مجموعهای از عناصر که گرد هم آمده اند و هدف معینی را دنبال میکنند، گفته میشود (واسن، 2006). اجزای سیستم یا سامانه دانش روانشناسی شامل تئوری ها و نظریات، نیروی انسانی، فرایندها، قوانین و دستورالعمل ها و نهادهای علمی و حمایتی می شود که در ارتباط و تعامل با هم برای رسیدن به یک هدف مشخص فعالیت می کنند. فلذا باید از کیفیت تعامل اجزا و ماهیت هدف و روش های پیشنهادی تقریب به هدف پرسید.
به اعتقاد نگارنده صورت بندی خلاصه مساله ناکارآمدی را می توان در سرفصل های زیر خلاصه کرد:
الف) تضاد مبانی فلسفی حاکم بر فرهنگ و حاکمیت فعلی کشور با مبانی بنیادین دانش روان شناسی
ب) فقدان ارتباط بین نظام موضوعات پژوهشی با نظام مسایل کشور
ج) حضور بی قاعده روان شناس و خدمات روان شناسی در بازار آشفته خدمات
خلاصه وضعیت فوق را می توان در یک بند بیان کرد: «دانش روان شناسی قدرت اعمال تغییرات اساسی در بستر فرهنگی کشور (بدلیل بند ب) ندارد، اگر هم داشته باشد ناگریز تحت قواعد بازار آشفته خدمات (بند ج) قرار می گیرد و پیش از آنکه به ماموریت اصلی خود برسد وارد وادی کارآفرینی و کسب و کار می شود که در شرایط امروز کشور اشکالات اساسی ای به همراه دارد، اگر هم بتواند از هر دوی این دام ها بگریزد (ساختار های حکومتی و بازار خدمات) و بستری مناسب برای نقش آفرینی خود تدارک ببیند، بدلیل تعارض عمیق و فلسفی با مبانیِ مسلطِ نظامِ اداریِ کشور، در ستیز دایمی با آن قرار می گیرد. و نوعی کشمکش درونی در دل ساختار و بافت فرهنگی جامعه ایجاد می کند.»