logo

blog-image

اصول مرور ادبیات

7 مرداد 1393

مرور ادبیات، جز لاینفک هر پژوهش و تحقیقی است. امروزه با گسترش فعالیت‌های پژوهشی وافزایشِ کمی روزافزون مقالات و کتب علمی، جهان علم تبدیل به انباری پر از محصولاتِ متنوع و مشابه شده است. در این شرایط آگاهی یافتن از مجموعه دستاوردهای علمی برای جلوگیری از دوباره کاری های غیرضروری اجتناب ناپذیر است. البته بدون در نظر گرفتن سنتِ رایجِ پژوهشیِ عصرِ حاضر، نیز باید گفت که در طول تاریخ هیچ محققی در هیچ رشته علمی منشأ اثر نگشته مگر آنکه پیش از شروع بحث خود، مروری تفصیلی بر ادبیات علمی پیش از خود کرده باشد. پژوهشگر به تعبیر نیوتن بایستی روی دوش پیشینیان بنشیند تا بتواند افق دورتری را نظاره کند. استفاده ارسطو و افلاطون از دستاوردهای علمیِ پیشاسقراطی، استفاده نیوتن از دستاوردهای نجومی کپلر و مکانیکی گالیلهو استفاده ملاصدرای شیرازی از دستاوردهای فلسفی، عرفانی، کلامی و روایی گذشتگان همگی مویدی بر این مطلب است که جهانِ علم، جهان پیوستگی است. علوم مختلف طی یک فرایند زمانمند و پیوسته و ذیل یک پلکان معرفتی پیش می روند. اشتریان و میبدی ذیل مقدمه ای برای تبیین اصول و مبانیِ دستور کار دانشکده ها، موسسات پژوهشی و پایان نامه های تحصیلات تکمیلی، آورده اند: «باید توجه داشت که نه در خلا بسر می بریم و نه در ابتدای تاریخ قرار گرفته ایم. پیش و بیش از ما، پیشینیان گام هایی برداشته و پله هایی کار گذاشته اند. نخست باید گام ها را شناخت؛ پله ها را شمرد و سپس آنها را تکیه گاه قرار داد و از پله ها بالا رفت تا نوبت ما برای ساختن پلکان بعدی فرارسد»(اشتریان و میبدی، 1391: 2).

بداهت مسئله و تأکیدی که نهادهای علمی هنگام ارزیابی و داوری‌های خود بر لزوم مرور ادبیات دارند، این بخش را تبدیل به یک عادت پژوهشی کرده است. در این شرایط مرور ادبیاتِ بسیاری از مقالات و پژوهش‌ها – که مقاله حاضر نیز با بسیاری از آن‌ها درگیر بوده است – تبدیل به گزارش‌های رونویسی شده،سطحی و خام شده‌اند. همین امر سبب شد که پژوهش حاضر در گام نخست خود، تکلیف خود را با مقوله مرور ادبیات مشخص کند. یکی از دلایلی که می‌توان برای ضعفِ بخشِ پیشینه شناسیِ پژوهش برشمرد این طرز تلقی است که مرور ادبیات طریقیت دارد نه موضوعیت. امری که در پژوهش حاضر نفی می‌شود. مرور ادبیات هم موضوعیت دارد هم طریقیت. مرور ادبیاتِ زمینه گرا (سیستمی)، تاریخی نگر (فرایندی) و اکتشافی می تواند، به تنهایی بسیاری از مسایل پژوهشی را وضوح بخشد. این مرور ادبیات را می توان ذیل رویکردهای کیفی تحقیق دسته بندی کرد. برای روشن شدن این مطلب لازم است به صورت تفصیلی هر یک از ویژگی های مرورِ ادبیاتِ پژوهشِ حاضر را برشمرد:

 

زمینه محوری

«همه حوزه‌های فکری عمیقاً تحت تأثیر زمینه‌های اجتماعی‌شان شکل‌گرفته‌اند ریتزر، 1989: 5). اصلی که بهدلیل ارائه آن توسط جریان‌های خاصِ »( علمی در مقطعی از تاریخ غرب، ممکن است این گمانه‌زنی را در ذهن ایجاد کند که این اصل ذاتاً از درون جهان‌بینی شکاکانه‌ای برمی‌خیزد و قابل انفصال از آن نیست. هرچند که ما در بیان این گزاره با بسیاری از جامعه شناسان و فلاسفه علم متأخر هم‌زبان هستیم ولی موافقت چندانی در مبانی و اصول با آن‌ها نداریم. در حقیقت در اواسط قرن بیستم میلادی تحولاتی در فلسفه علم رخ می‌دهد و دیدگاه‌های متعددی با تعابیری چون «چارچوب‌های مرجع[1]»، «گفتمان[2]»، «پارادایم»[3] و «فراروایت»[4]ظهور می‌کنند. این نظریات در یک واکنش معرفتی و تاریخی، به مقابله با دگماتیسم و جزمیت گرایی پوزیتیویسم منطقی برخاسته بودند(علی پور و حسینی، 1389: 25)؛اما با این اوصاف تمامی این دیدگاه‌ها همچنان پای در زمین معرفتیِ ماده انگارانه و شکاکانه دارند. در این زمینه می‌توان به دو دیدگاهِ مطرح اشاره کرد. تامس کوهن با وضع اصطلاح پارادایم و بیان ساختار انقلاب‌های علمی، نگرش بدیعی را نسبت به علم مطرح کرد و منشأ تحولات بسیاری در فلسفه علم شد. کوهن پژوهش علمی را برخلاف پوزیتیویست ها یک امر منطقی صرف نمی‌دانست بلکه به این موضوع به‌عنوان یک پدیده روانی و اجتماعی می‌نگریست. به همین دلیل اندیشه کوهن خصلت جامعه‌شناختی و تاریخی بسیار پررنگی پیدا کرد (حبیبی، 1386: 247). در حقیقت کوهن علاوه بر مبانی معرفتی و منطقی از دو عامل روانی و اجتماعی نام می‌برد که در تولید و تکوین علومِ بشری، نقشِ مؤثری دارند؛ و به همین دلیل است که کار او به روان‌شناسی یا جامعه‌شناسی معرفت نزدیک می‌شود. جامعه‌شناسی معرفت تلاشی است در جهت فهم مناسبات نظریات علمی با ساختارهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی‌ای که این اندیشه‌ها را در برگرفته‌اند. کارل مانهایم یکی از پیشگامانِ جامعه‌شناسی معرفت بر این عقیده است که: «جامعه‌شناسی از همان آغاز می‌خواهد فعالیت‌های گوناگون فردی را درزمینه تجربه گروهی مورد تفسیر قرار دهد. تفکر هرگز یک فعالیت جدابافته و به‌دوراز تأثیرهای گروهی نیست؛ از همین روی، تفکر را باید در چارچوب زمینه اجتماعی‌اش در نظر گرفت. هیچ فردی نیست که به‌تنهایی با جهان روبه‌رو شود و برای پیدا کردن حقیقت آن، بر پایه داده‌های تجربه فردی‌اش جهان‌بینی برای خود بسازد … . پس بسیار بهتر است گفته شود که معرفت از همان آغاز، یک فراگرد تعاونی زندگی گروهی است که در آن، هرکسی در چارچوب یک سرنوشت مشترک و یک فعالیت مشترک و برای از میان برداشتن دشواری‌های مشترک، دانش خویش را بروز می‌دهد»(کوزر، 1971: 564).

در ادامه واکنش‌ها نسبت به رویکردهای خامِ پوزیتیویستی، می‌توان از فایربند نام برد. فایربند که مکتب خود را بر ضد روش می‌خواند به‌صراحت اعلام می‌کند که علم ذاتاً امری آنارشیستی و به‌دوراز قواعد و دستورالعمل‌های از پیش موجود است و می‌گوید: «آنارشیسم هرچند شاید فلسفه سیاسی مناسبی نباشد، قطعاً درمان بسیار خوبی برای معرفت‌شناسی و فلسفه علم خواهد بود»(حبیبی، 1386: 247). او با نفی روش ثابت و عقلانی برای پیشرفت علم، تأکید بر روش ثابت را برخاسته از نگاه ناپخته و غیرواقعی، از انسان و محیط اجتماعی می‌داند (حبیبی، 1386: 253).دیدگاه کوهن و فایربند، تنها دو نمونه از نظریاتی است که در نیمه دوم قرن بیستم بیان‌شده‌اند. مجموعه این نظریات در چند مؤلفه کلیدی همداستانند:

الف) همگی در مقابله با رویکردهای پوزیتیویستی شکل‌گرفته‌اند و بخشی از انرژی خود را صرف نفی و طرد اصول پوزیتیویستی کرده‌اند. به همین دلیل شناخت و فهم آن‌ها منوط به شناخت و فهم نظریات پوزیتیویستی در باب علم و معرفت است.

ب) همگی بر نقش عوامل غیرمعرفتی بر تولید نظریات علمی تأکیددارند و اندیشمندان را درون یک فضای فکری-فرهنگی در نظر می‌گیرند و دستاورد علمی ایشان را آگاهانه یا ناآگاهانه متأثر از عوامل معرفتی و غیرمعرفتی می‌دانند. عواملی نظیرِ مؤلفه‌های اقتصادی، روان‌شناختی، پایگاه اجتماعی و سیاسی.

ج) همگی ازلحاظ معرفت‌شناختی، نسبی‌گرا هستند و امکان دسترسی به واقع را ناممکن می‌دانند.

در حقیقت این دیدگاه‌ها، معرف یک نوع بحران معرفتی عمیق در بطن جامعه علمی غربی‌اند که با عنوان شکاکیت و سفسطه پیچیده از آن یاد می‌شود (پارسانیا، 1382: ۸۹).سفسطه و شکاکیتی که درنتیجه تتبعات فلسفی یکی دو قرن اخیر در جهان غرب بر سر تمامی فعالیت‌های علمی سایه انداخته است. البته زمینه گرایی را می‌توان یکی از ویژگی‌های رویکرد کیفی تحقیق در نظر گرفت؛ و آنرا به‌گونه‌ای تفسیر کرد که لزوماً مبتنی بر اصول نسبی انگارانه نباشد. محمدتقی ایمان زمینه گرایی را ذیل یکی از ویژگی‌های رویکرد کیفی تحقیق تعریف می‌کند: «تحقیقات کیفی، بر اهمیت زمینه (بستر) اجتماعی، برای فهم دنیای اجتماعی تأکیددارند. ازنظر این تحقیقات معنای کنش در درجه اول، به زمینه‌ای بستگی دارد که در آن ظهور می‌یابد. کنش اجتماعی به‌هیچ‌وجه قابل جداسازی از بستر کنش نیست. چون ظهور کنش از زمینه‌ای که در آن قرار دارد تفکیک‌ناپذیر است. زمینه کنش، به‌وسیله کنش تولید و بازتولید می‌شود و این امر در یک فرایند انجام می‌گیرد»(ایمان، 1388: 172).

در نوشتار حاضر همان‌طور که در کلام مانهایم هم دیده شد اصل بر این است که تفکر نیز همچون سایر اعمال و رفتارهای بشری بااینکه عاملِ فردی دارد و متأثر از مقوله‌های منطقی و روان‌شناختی است ولی در یک بستر اجتماعی رخ می‌دهد. به همین دلیل اگر تفکر را نیز به این اعتبار یک کنش اجتماعی در نظر بگیریم. تحقیق در باب پیشینه یک امر معرفتی نیز می‌تواند از این خصیصه پیروی کند. آنچه که در این نوشتار مدنظر قرار دارد، همین نکته است. بدون آنکه خود را پایبند به مبانی نسبی انگارانه مدل‌های زمینه گرایی بکنیم و یا اینکه هر نوع زمینه گرایی را مبتنی بر اصول نسبی گرایانه بدانیم. ازنظر ما تنها مرجع استنتاج اصل فوق مبانی فلسفه علم متأخر نیست بلکه از طرق دیگر نیز می‌توان به آن رسید. کمااینکه پارسانیا مبتنی بر فلسفه اسلامی و جهان‌بینی بومی هرگونه فعالیت علمی و پژوهشی را دارای دو جنس مبادی می‌داند: «الف) مبادی معرفتی: مبادی که سرنوشت شان در همان حوزه مسائل منطقی رقم می‌خورد و با ضوابط علمی و منطقی سنجیده می‌شود. برخی از این مبادی متافیزیکی و برخی دیگر رهاورد علوم دیگر است.

ب) مبادی غیرمعرفتی: مثل عوامل اقتصادی، سیاسی، نظامی، فرهنگی، اجتماعی و مانند آن‌که تکوین و بسط دانش‌های نظری از چنین مبادی فارغ نیست. برخی از مبادی هرچند از سنخ اندیشه هستند اما تأثیرگذاری آن‌ها به سبب تحقق آن‌ها در فرهنگ است»(خسروپناه و پارسانیا، 1392: 104).«به‌عبارت‌دیگر نظریات علمی یک ارتباط ارگانیک و منسجم با حوزه فرهنگی که در آن زندگی می‌کنند، دارند»(خسروپناه و پارسانیا، 1392: 137).بااین‌حال صدق و کذب یک نظریه وابسته به عالم منطقی و نفس الامری است و رابطه یک نظریه با مبادی معرفتی آن را باید فراتاریخی دانست. پس‌زمینه گرایی در نوشتار حاضر مبتنی بر دو اصل زیر است:

الف) زمینه شامل هر دومبادی معرفتی و غیرمعرفتی می‌شود.

ب) نسبت نظریه با این دو مبادی یکسان نیست. بلکه هرکدام به دو عالم مختلف اختصاص دارند. یکی عالم اجتماعی و فرهنگی که بین الاذهانی است و یکی عالم مستقل از اذهان و نفس الامری (خسروپناه و پارسانیا، 1392: 108).

 

نگرش تاریخی

«مسائل و نظریه‌ها تاریخ و عقبه دارند»(خسروپناه و پارسانیا، 1392: 141). عقبه تاریخی نظریات را اگر بخواهیم با توجه به اصل قبلی تبیین کنیم باید بگوییم که عقبه یک نظریه هم در سطح اندیشه قابل پیگیری است و هم در سطح عمومی و بین الاذهانی؛ یعنی اگر کسی بخواهد به فهم درستی از دیدگاه‌های مارکس دست یابد، هم باید وضعیت معیشتی کشورهای اروپایی بالأخص انگلستان را در اواسط قرن نوزدهم موردتوجه قرار دهد، به پیامدهای اجتماعی و اقتصادی انقلاب صنعتی بیندیشد و هم اینکه اندیشه‌های هگل و فوئرباخ را در این زمینه بداند. باید توجه داشت که اصل اول و دوم را باید با توجه به یکدیگر موردتوجه قرار داد چراکه این دو مکمل یکدیگرند. همان‌طور که در اصل قبلی مشاهده شد زمینه کنش، به‌وسیله کنش تولید و بازتولید می‌شود و این امر در یک فرایند انجام می‌گیرد. به همین دلیل محمدتقی ایمان فرایندمداری را نیز ازجمله ویژگی‌های رویکردهای کیفی تحقیق برمی‌شمارد:

رویکرد کیفی تحقیق، رویکردی فرایندمدار است. به سخن دیگر، با توجه به تعریف واقعیت اجتماعی وساخت‌وساز مستمری که در آن از سوی کنشگران اجتماعی انجام می‌شود؛ تحقیق پیرامون واقعیت اجتماعی، نیازمند خصیصه فرایندی بودن است. … تحقیقات فرایندی، جنبه ایستایی نداشته و از خصیصه‌ای انسانی و مبتنی بر توانمندی انسان در ساخت‌وسازهای اجتماعی، برخوردارند. واقعیت بر اساس خصیصه فرایندی تحقیق و در فرایندی تعاملی، ساخته و تبیین می‌شود (ایمان: 1388: 173).

اساساً این‌که علوم بشری طی یک فرایند تاریخی در حال رشد و پیشروی هستند امری است بدیهی. هر تعبیری که از علم و معرفت در نظر باشد، «پیدایش و تحول آن مشمول سازوکار خاصی است که موضوع مطالعه فیلسوفان علم از اواخر قرن نوزدهم میلادی بوده است»(رضوی، 1391: 125)؛ اما همان‌گونه که اشاره شد فیلسوفان علم متأخر، در اواسط قرن بیستم میلادی پیدایش علم را تابع بستر و ساختاری می‌دیدند که از پیش‌فرض‌ها، باورها و مبادی متافیزیکی و به‌طورکلی فضای گفتمانی حاکم بر جامعه متأثر بود (رضوی، 1391: 125). باوجوداینکه بسیاری از این جریانات رویکردهای خاص خود را داشتند و از آبشخور فکری متفاوتی تغذیه می‌کردند، اما همگی در نفی جهان نفس الامری هم‌داستان بودند؛ که نتیجتاً به نفی ملاک و معیارِ ثابت برای داوری دیدگاه‌های مختلف منجر خواهد شد. دیدگاهی کاملاً نسبی گرایانه و شکاکانه که با مسلمات عقل نظری در تناقض است. این گرایش فکری در فلسفه علم متأخر، متأثر از نظرات متنوع و متکثری در حوزه اندیشه فلسفی است. در این میان می‌توان از رویکردهای هرمنوتیکی به‌عنوان تاثیرگذارتربن اندیشه در این زمینه نام برد. هایدگر و به‌تبع او، شاگردِ خلفش گادامر، انسان و فهم بشری را پدیده‌هایی زمانمند در نظر گرفتند و از طریق اندیشه‌های ایشان، تاریخی نگری با پشتوانه فلسفی غنی‌تری در حوزه علوم انسانی وارد شد. نظریات متأخر فلسفه علم از آنجایی دچار آفت نسبی‌گرایی می‌شوند که «وقتی فرایند تولید دانش را به لحاظ تاریخی استنتاج می‌کنند، حکم به تاریخی بودن اصل فرایند و تولید دانش به لحاظ ثبوتی و نفس الامری می‌کنند و این مغالطه اثبات و ثبوت یا تسری حکم علم تاریخی به علم نفس الامری است»(علی پور و حسینی، 1389: 25). پس در اینجا نیز باوجود پذیرش اصل فرایندی-تاریخی بودن تولید و تحول علوم، امکان دسترسی به واقعیت برای ذهن بشر محفوظ نگاه داشته می‌شود. بینش تاریخی و فرایندی ما را در فهم دقیق‌تر موضوعات پژوهشی یاری می‌رساند؛ و در صورت دقت نظری مضاعف می‌توان از آن برای استنباط برخی الگوهای کلان استفاده کرد. امری که در پیش‌بینی و برنامه‌ریزی‌های راهبردی به‌شدت کارایی دارد. خسروپناه با ارائه نظریه دیدبانی مدلی از فلسفه‌های مضاف را با رویکرد منطقی-تاریخی پیشنهاد می‌کند. ایشان بامطالعه و احصا فلسفه‌های مضاف، مجموعه فلسفه‌های مضاف را به 4 دسته تقسیم می‌کند:

الف) فلسفه مضاف به علوم با رویکرد منطقی

ب) فلسفه مضاف به واقعیت‌ها با رویکرد تاریخی

ج) فلسفه مضاف به واقعیت‌ها با رویکرد منطقی

د) فلسفه مضاف به علوم با رویکرد تاریخی

سپس ایشان دو فلسفه مضاف ترکیبی علاوه بر فلسفه‌های مضاف موجود، پیشنهاد می‌کند. یکی فلسفه مضاف به علوم با رویکرد تاریخی-منطقی و دیگر فلسفه مضاف به حقایق با رویکردِ تاریخی-منطقی. سپس در توضیح این رویکرد می‌گوید:

«می‌توان فلسفه مضاف به علوم یا واقعیت‌هایی داشت که ابتدا با رویکرد تاریخی به پرسش‌های درونی و بیرونی آن‌ها پاسخ داد و سپس با رویکرد منطقی، به آسیب‌شناسی پاسخ‌ها و نظریه‌های آن‌ها پرداخت تا به نظریه‌ای بایسته دست‌یافت. … . رویکرد تاریخی مانند عملیات دیدبانی در مناطق جنگی، نگرش کلان به واقعیت یا علم را برای محقق فراهم می‌آورد تا با توجه به نیازهای زمان و روش منطقی بتواند به مقام بایسته‌ای دست یابد و منشأ تحول در علوم گردد. … دراینفلسفه‌هایمضافبایدبارویکردتاریخیبهپرسش‌هاپرداخت،آنگاهبارویکردمنطقیبهپاسخ‌هایبایسته‌ایدست‌یافت»(خسروپناه، 1386: 22-27)

تحقیق حاضر مبتنی بر این دیدگاه فرایندهای تاریخیِ مؤثر بر تحول اندیشه‌ها را تا جایی که موردنیاز باشد، بررسی خواهد کرد. این رویکرد در حقیقت نوعی تاریخی نگری خواهد بود بدون آنکه فهم را تماماً برخاسته و برساخته از فرایندهای تاریخی بداند.

 فهم به‌جای نقد

مواجهه با اندیشه‌های مرتبط با موضوع پژوهش مبتنی بر این دیدگاه است که تمامی نظریات علوم انسانی موجود چه در جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و چه در علوم ارتباطات، متأثر از مبانی فلسفی جهان غرب است. مبانی‌ای که مادی و نسبی گرایانه است و تناسبی با جهان فکری فرهنگی کشور ما ندارد؛ اما با علم به این موضوع روش ما در برخورد با نظریات تفسیری و تفهمی است؛ یعنی پیش از آنکه بکوشیم خروجی فکریِ یک نظریه‌پرداز را در نسبت با مبانی فلسفی‌اش مورد کنکاش قرار دهیم، فرایند فکری او را فهم می‌کنیم و مبتنی بر فرایندِ فکری او مدل نظریه‌اش را استخراج می‌کنیم. البته چنین کاری حجم بالا و پیچیدگی‌های بسیاری دارد به همین دلیل ما در این پژوهش فقط به دو مؤلفه توجه می‌کنیم:

الف) فرایند نظریه‌پردازی یک فرایند انبساطی است نه انقباضی. به این معنا که نظریات مبتنی بر یک سری مفاهیم و اصول محوری هستند. نظریات مثل موجودات ارگانیک رشد می‌کنند. هرچند که به لحاظ منطقی مبادی تصوری و تصدیقی بسیاری بر هر یک از نظریات علوم انسانی مستولی است ولی اگر توجه به فرایند واقعی نظریه‌پردازی بکنیم درخواهیم یافت که نظریه‌پرداز در ابتدا هنگام نظریه‌پردازی از اصول و مفاهیم محدودی استفاده می‌کند و سپس آن‌ها را به طرق مختلف بسط و نشر می‌دهد. در حقیقت نظریه‌پرداز مثل کسی می‌ماند که می‌خواهد خیمه‌ای بنا کند. او در ابتدا بایستی محور (محورهای) اصلی خیمه خود را مشخص کند، سپس طراحی مابقی سازوکارهای معرفتی مدل در نسبت سنجی با این ایده مرکزی رخ می‌دهد. برای مثال می‌توان از اهمیت طبقه در دیدگاه‌های مارکس، مصرف در دیدگاه‌های بوردیو، ناهشیار در اندیشه‌های فروید، کهن‌الگوها در دستگاه فکری یونگ و … نام برد. به همین دلیل در مواجهه با اندیشه‌های پیش رو کشف مفاهیم محوری برای پژوهش حاضر اولویت دارد. این مسئله همچنین در تحلیل‌های آتی نیز ثمربخش خواهد بود.

ب) پس از کشف مفهوم یا اصل (مفاهیم یا اصول) محوری یک نظریه‌پرداز باید هندسه معرفتی نظریه را کشف کرد. امری که معمولاً با بصری سازی مدل‌های مفهومی انجام می‌شود. این مسئله هم در فهم دیدگاه‌های رایج و هم در تحلیل‌هایآتی بسیار مثمر ثمر خواهد بود.

[1]Frames of Refrence

[2]Discourse

[3]Paradigm

[4]Metanarrative

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *