logo

blog-image

فرایند نظریه‌پردازی

7 اسفند 1392

فرایند نظریه پردازی:

علمای منطق در تعریف فکر نوشته اند:

وقتی ذهن بخواهد مجهولی را کشف کند، نخست در معلومات قبلی خود تفحص می کند و آنچه را مناسب و درخور مطلوب باشد، می یابد. سپس آن معلومات را به نحوی ترتیب و سازمان می دهد تا به مطلوب برسد، همین عمل یعنی کشف مجهول بوسیله معلوم فکر نامیده می شود. به عبارت دیگر فکر مرتب ساختن امور معلوم است برای منجر شدن به کشف مجهول. [1] این تعریف از فکر نشان می دهد که فکر یک فرایند است که شامل دو حرکت است: اول حرکت ذهن از مطلوب به طرف مبادی معلوم تصوری یا تصدیقی و دوم حرکت از مبادی معلوم به جانب مطلوب. نظریه پردازی گونه ای از اندیشیدن و فکر کردن است که طبیعتا آنهم فرایندی است در ذهنِ اندیشمند. فرایند نظریه پردازی دقیقا همان فعلی است که نظریه پرداز حین نظریه پردازی اش انجام می دهد. این بخش در حقیقت تلاش دارد تا برخی ویژگی های این فرایند را برشمارد بی آنکه خود را داعیه دار ارائه یک تعریف جامع و مانع از آن بداند. این بی ادعایی نه از سر فروتنی بلکه از سر ناتوانی ذهن بشر در ارائه تعاریفِ مطلوبِ منطقیون، در عرصه پدیده های کثیرالاضلاع و چندعاملیِ علوم انسانی است.

برای اینکه ویژگی های این فرایند را خدمت تان شرح دهم ابتدا لازم است تا توضیحاتی پیرامون جداول ارسال شده عرض کنم:

در جدول ابتدایی ما چهار ستون داریم که هر کدام یکی از ویژگی های فرایند نظریه پردازی را تبیین می کند. هر سطر این جدول بخشی از مفهومِ کلی این ویژگی ها را روشن می کند. در سطر اول  ماهیتِ ویژگی، تعریف شده است که دقیقا منظور از آن چیست و در سطر بعدی یک مصداق از نظریات رایج علوم انسانی آورده شده. اما در سطر سوم ما وضعیت فعلی خودمان را و ماهیت مجموعه تلاش های انجام گرفته را برای ارائه نظریه جدید توصیف کردیم. و در سطر بعدی به نتیجه ی پیگیریِ چنین رویکردی اشاره کردیم. و در سطر بعدی علت آنرا تبیین کرده که در حقیقت نوعی آسیب شناسی از وضعیت فعلیِ نظریه پردازی در کشور است. اما در دو سطر پایانی ما ره آورد فهمِ دقیقِ فرایند نظریه پردازی را در دو سطح و برای دو قشر اعلام کردیم. یکی برای شخص نظریه پرداز که درصدد ارائه یک نظام فکری جدید است و دیگر شخص طراح که درصدد طراحی سیستمی برای تسریع یا بهبود فرایندهای بسط اندیشه است. در حقیقت مجموعه معارفی که در دو سطر پایانیِ همه جداول ارائه شده ، کسب همان بینش تاریخی ای است که چندی پیش خدمت تان عرض کردم.

فرایندی انبساطی (ایده محور):

نظریه پردازی یک فرایند انبساطی است نه انقباضی! هر نظریه ای در علوم انسانی یک ایده مرکزی، ستون محوری و مفهوم اساسی دارد، که شما می توانید آن را در جای جای نظریه علمی مشاهده کنید. این مفهوم آن چنان در تار و پود اندیشه نظریه پرداز ریشه دوانده که می توان اثر آن را در همه جا مشاهده کرد. هیچ نظریه پردازی در مقام نظریه پردازی به تهیه فهرستِ مبانی معرفتی خود نپرداخته بلکه در ابتدا یک ایده محوری و اصلی را پیدا کرده، آنرا به دقت تعریف، توصیف و تبیین کرده و آن را در حکم ستون محوری خیمه نظریه اش قرار داده به گونه ای که از این پس اگر قرار باشد مفهوم جدیدی به نظریه او افزوده شود ابتدا باید تکلیفش را با این ایده مرکزی مشخص کند و بعد از آن است که می تواند جذب نظریه شود. به عنوان مثال فروید ابتدا با ایده ناهشیار روانی شروع به نظریه پردازی نمود او ابتدا سطوح مختلف هشیاری را برشمرد و پس از آن بسراغ تقسیم بندی سه گانه نهاد، خود و فراخود رفت و آن را تشریح کرد. جالب اینجاست که نظریه شخصیت فروید در نتیجه ترکیب و ادغام این دو مدل حاصل شد. همچنین است مرکزیت مفهوم طبقه اجتماعی در اندیشه مارکس.

اما وضعیت فعلی ما در امر نظریه پردازی کاملا خلاف این جریان است. غالب متفکرین برای شروع نظریه پردازی اقدام به تهیه فهرستی از مبانی هستی، معرفت، انسان و ارزش شناختی می کنند.[2] در حقیقت آنها می خواهند همه دستاوردهای فلاسفه را یکجا به حلقوم علوم انسانی بریزند. و بستری مهیا کنند برای نظریه پردازی. اینجا در حقیقت مجددا فرایند منطقی و واقعی خلط شده اند. درست است که منطقا مبانی فلسفی و معرفتی بستر نظریات علمی هستند ولی نظریه پرداز در مقام نظریه پردازی هیچ گاه از این اصول شروع نمی کند. چرا که این اصول برای علوم انسانی در حکم اصل موضوع هستند. از اصول موضوعه، خارج از دانشِ مربوطه بحث می شود. اساسا یکی از وظایف فلسفه اثبات اصول موضوعه علوم است.[3] و بخشی از سر نیازمندی علوم در همه زمان ها و شرایط به فلسفه، در نیازمندی ذاتی علوم به اثبات اصول موضوعه شان، نهفته است. اما این فقط بخشی از اشتباهی است که محققین در این زمینه کرده اند. بخش دیگر مربوط به فهمِ غلطی است که ایشان از ماهیت علوم انسانی دارند. این آسیب هرچند که باید در بخش نگرش ایستا مورد بحث قرار گیرد ولی به دلیل اهمیت موضوع توضیحاتی مختصر پیرامون آن می دهیم شاید که به فهم مطلب یاری رساند. وقتی محققی در گام اول نظریه پردازی، اصول موضوعه را تیتر وار گردآوری می کند، در اصل فکر می کند، که باید با استفاده از اصول موضوعه در این دانش پیشروی کند و با استفاده از اصولی که صحت شان در دانش پیشین اثبات شده است، اقدام به نظریه پردازی کند. واضح ترین دانشی که این چنین توسعه می یابد و همه ما فهمی مشترک از آن داریم هندسه است. در هندسه ما با استفاده از اصول موضوعه قضایای بعدی را اثبات می کنیم. در حقیقت هندسه که یکی از شاخه های ریاضیات است دانشی برهانی است. در صورتی که علوم انسانی برهانیِ صرف نیستند. یعنی به صرف اتکا به روش برهان نمی توان در علوم انسانی پیشروی کرد. در این جا ما علاوه بر اینکه بین فرایندهای واقعی و منطقی خلط کرده ایم، دچار حصرگرایی روش شناختی شده ایم و همچنین فهمی غلط از ماهیت علوم انسانی پیدا کرده ایم.

 

فرایندی خلاقانه:

نظریه پردازی یک فرایند خلاقانه است. اولین نتیجه ای که از گزاره قبلی می توان گرفت این است که ما گونه های مختلف نظریه پردازی داریم. چارچوب تعیین کردن برای چنین فرایندی نقض غرض است. و اگر خلاقیت را از محقق بگیریم در حقیقت راه او را برای تولید علم سد کرده ایم!

در خیلی از موارد نظریات علمی از نگرشِ بدیعِ دانشمندان به پدیده های واقعی تولید شده اند. یافتن وجه مشترکی میان یک پدیده واقعی با امری که در وهله اول نسبتی با آن ندارد. (مثل وجه تشابهی که اسپنسر در جامعه و یک ارگانیسم زنده مشاهده کرد.) در اینجا فعل ذهنی دانشمند شباهت زیادی با کار هنرمند دارد. البته که علوم انسانی در حد یک سری تمثیل و استعاره باقی نمی مانند و رشد می کنند ولی نقطه آغاز و شروع شان در عرصه نظریه پردازی این گونه است. ایده ها و گام های اولیه ای که پیشگامان جامعه شناسی (کنت، اسپنسر و دورکیم) برداشتند نهایتا به مکتب عریض و طویل کارکردگرایی ساختاری بدل شد. که به اعتقاد برخی، مکتب مسلط در طول قرن بیستم بر نظریه جامعه شناسی بود.[4] زمانی که در اواسط قرن بیستم رابرت مرتون اندیشمند علوم اجتماعی به حلاجی کارکردگرایی ساختاری، سال ها پس از کنت و اسپنسر می پرداخت، سه اصل مسلم و بنیادی تحلیل کارکردی را استخراج کرد. این سه اصل به تنهایی نشان می دهند که تشبیه خلاقه کنت و اسپنسر چطور در دل جامعه شناسی کارکردی نفوذ کرده است. هرچند که اندیشه کنت و اسپنسر هیچ کدام شان از انتقادات جامعه شناسان متاخر جان سالم به در نبردند.

وقتی می گوییم علوم انسانی برهانی نیستند و فرایند تولید علم، دراین علوم مبتنی بر خلاقیتِ دانشمند، متغیر می شود. حال باید به این سوال پاسخ گفت که اگر علوم انسانی برهانی نیستند پس چه هستند؟ به نظر می رسد علوم انسانی علومی تمثیلی و استقرایی هستند. از آنجایی که استقرا و تمثیل هر دو زیرمجموعه عقل تجربی قرار می گیرند. مجددا باید تاکید کرد توانمندی، حدود و ماهیت گزاره های عقل تجربی اسلامی می بایستی توسط فلاسفه اسلامی تبیین شود. مثلا باید پرسید نقش قوه خیال در این فرایند خلاقه چیست؟ و چگونه می توان آنرا از کجروی ایمن ساخت؟

رسیدن به این سوال پدیده مبارکی است چرا که بخشی از فرایند گروهی تولید علم (در قالب پلکان معرفتی) در گرو رسیدن به چنین پرسش هایی است ولی مهم تر این است که چه کسی باید به چنین سوالاتی پاسخ دهد. این مطلب را انشالله در جای خود به شکل مبسوط ارائه خواهم داد که مسیر جریان اندیشه در پلکان معرفتی تک جهتی نیست. این طور نیست که اندیشمند، دستاوردهای علمی خود را به دست نفر بعد بسپارد و بعد به کناری رود. مثل دونده ای که در مسابقه دوی امدادی است. بلکه میان سطوح مختلف گفتگو برقرار است. البته گفتگویی با ویژگی های منحصر به فرد که انشالله در جای خودش به آن اشاره خواهیم کرد.

کوتاه سخن آنکه: اگر فلاسفه می خواستند با همان نگاه تحلیلی و منطقی خود بسراغ علوم انسانی بروند، هیچ گاه با چنین پرسشی مواجه نمی شدند. استخراج این پرسش کار گونه ای دیگر از متفکرین است. کما اینکه ما در این مجموعه نوشتارها رویکردی سیال و فرایندی در پیش گرفتیم و آگاهانه از نگرش تحلیلی فاصله گرفتیم. حاصل تحلیلِ ما رسیدن به این گزاره است: نسبت سنجی میان قوه خیال با همان معنایی که در حکمت سینوی و صدرایی دارد و خلاقیتِ مصطلح در علوم رفتاری ضروری است. چرا که خلاقیت صفت بارزِ بخشی از فرایند نظریه پردازی است. حال ما می بایستی این سوال را به طبقه فوق که طبقه فلاسفه است عرضه کنیم و از آنها پاسخ بگیریم! البته که پاسخ از آنهاست ولی فهم مجددا از آنِ ماست! این فرایند، فرایند گفتگو میان سطوح مختلف پلکان نظریه پردازی است که شرط اساسی نظریه پردازی محسوب می شود و راهی است که از طریقِ آن می توان مفاهیم انتزاعی فلسفی را در قالب مدل های مفهومی به واقعیت های عینی نزدیک ساخت.

دومین نکته ای که باید بدان توجه کرد این است که نظریه پردازی یک فعل و کنش آگاهانه است. گزاره ای که به نظر خیلی بدیهی می آید و نیازی به اشاره ندارد. اما توجه نکردن به همین گزاره ی بدیهی و ساده ممکن است مسیر پژوهش را منحرف کند. قبل از اینکه مصداق آسیبِ عدم توجه به نکته فوق را متذکر شویم باید بگویم: فعل انسانی در هر لحظه و با هر کیفیتی متاثر از عوامل هشیار و ناهشیار است. یعنی فرد به بخشی از مقدماتی که به یک فعل، تصمیم یا اندیشه منجر می شود، آگاهی مستقیم دارد و به بخشی دیگر خیر. وجود عوامل ناهشیار – که اقسامی دارد در ذهن همیشگی است. این مسئله را در نظر بگیرید که همه انسان ها ادراکی ناهشیار از گزاره امتناع نقیضین دارند. و این گزاره بشکل غیر مستقیم و ناهشیار بر عمل و اندیشه آنها اثرگذار است. اگر بنده متاثر از گزاره اجتماع نقیضین نبودم و آنرا باور نداشتم نمی توانستم این مطالب را برای شما بنویسم و بگویم که بنده به فلان مطلب اعتقاد دارم و به مابقی خیر! چون اگر اجتماع نقیضین محال نمی بود بنده نمی توانستم مدعی صحت اعتقادم باشم. فلاسفه آن دسته از استدلالاتی را که چنین مقدمات پنهانی دارند استدلال ارتکازی می نامند. استدلالی که مقدماتش آن چنان برای ذهن بدیهی است که ذهن بدون آنکه آگاهی و اشرافی نسبت بدانها داشته باشد از آنها استفاده می کند. هر قضیه ای که در ذهن فرد از چنین درجه بداهتی برخوردار باشد می تواند توسط ذهن بدون اشراف و آگاهی بکار گرفته شود. حتی ممکن است ذهن فردی حکمی نادرست را بدیهی بینگارد و مبنای استدلال و فکرش قرار دهد. به همین دلیل است که در نقد اندیشه ها زمانی را باید صرف کشف مقدمات پنهان کرد. به همین دلیل است که می گوییم نظریه پردازان بسیاری از مقدمات فلسفی را (شناخت های 4گانه) ارتکازاً بکار می گیرند. فرض کنید یک مردم شناس تحت تاثیر ماده گرایی است. زمانی که او در حال مشاهده واقعیت و نظریه پردازی و مدل سازی است هیچ گاه به مبانی فلسفی خود اشاره نمی کند. زمانی که او از نظریه پردازی فارغ گشت و همچون من و شما به نظریه خود نگریست آن زمان است که می گوید فلان اصل فلسفی مبنای کارش بوده است. دقت کنید که فلاسفه علم پست مدرن وقتی مشاهده بدون فرضیه را محال شمردند و یا هر فرضیه را گرانبار از تئوری و فلسفه خواندند در حقیقت به همین واقعیت اشاره کرده اند.[5] پس وقتی برای مطالعه نظریه پردازی پیش فرض های فلسفی را مورد توجه قرار می دهیم یعنی اینکه ما اصلا نظریه پردازی را مطالعه نکردیم! ما فعل آگاهانه را فراموش کرده و به سراغ انفعالات ناهشیار رفته ایم. نتیجه این می شود که متوجه ماهیت این فرایند نمی شویم و در نتیجه نمی تونیم هم ساختاری آموزشی برای تربیت نظریه پرداز طرح ریزی کنیم.

 

❹  درگیر با واقعیت عینی:

اولین رخدادی که باعث حصول علم می شود، رخدادی در جهان خارج است. چه در سطح مفهومی و گزاره ای و چه در سطح  دستگاه های علمی، واقعیت خارجی است که جرقه علم را در ذهن می زند. مفاهیم اولیه همان طور که از نام شان پیداست ابتدایی ترین تصوراتی هستند که به ذهن بشر می رسد. این مفاهیم انعکاس واقعیت های خارجی در ذهن ما هستند. چه ذهن ما فقط تصویرگرِ این واقعیات باشد چه من عندی آنها را بسازد، در هر دو حالت اگر واقعیت خارجی نمی بود اساسا این مفاهیم هم معدوم بودند. سرّ گزاره «مَن فَقَد حِسّاً فَقَدَ عِلماً.» در همین نکته نهفته است چرا که حس درب ورودی پدیده های خارجی به ذهن است اگر این درب مسدود گردد واقعیات به ذهن راه ندارند در نتیجه مفاهیم خاصِ آن حس، توسط فرد درک نمی شوند. بعد از اینکه واقعیت ذهن ما را غنی ساخت، قوه ادراکی ما توانِ بررسیِ عمیق تر واقعیت های خارجی را پیدا می کند. و در این جاست که مطالعه مجدد واقعیات با تعمق و تدبر، مرز های دانش ما را گسترش می دهد. و ذهن با قیاس دو به دوی پدیده های خارجی و قیاسِ نسبتِ مفاهیم، در قالب گزاره ها به مفاهیم ثانویه فلسفی و منطقی می رسد.

در سطح دستگاه های علمی هم باید به این واقعیت اذعان کرد که واقعیت های خارجی شروع کننده فرایند نظریه پردازی هستند. بدین ترتیب که ابتدا باید مشکلی در جهان خارج رخ دهد و انسان در مقابل یک ابهام، نگرانی، ناراحتی و سختی قرار بگیرد. سپس این مشکل و معضل عینی، انتزاعی شده و در ذهن محقق بدل به یک مسئله می شود. محقق پس از آن است که تلاش می کند با روش های مختلف به روشن کردن صورت مسئله و در صورت توان به حل آن بپردازد. در اینجا هم باید ابتدا معضلی در جهان خارج و در میان واقعیت های اجتماعی رخ دهد تا فرایند نظریه پردازی آغاز شود. تا انقلاب صنعتی نباشد، اقتصاد کلاسیک رشد نخواهد کرد، تا انقلاب فرانسه رخ ندهد جامعه شناسان برای توصیف پدیده های اجتماعی به تکاپو نخواهند افتاد و تا انقلاب اسلامی در مدیریت با چالش مواجه نشود به فکر تحول علوم انسانی نمی افتد. البته که این اصل هم مثل مابقی اصول تا حدودی بدیهی است. اما قبل از آنکه بگوییم یک متفکر بعد از اینکه مسئله دار شد چه باید بکند (که البته آن هم بدیهی است.) باید به این نکته توجه کرد که: یک فرد، ، زمانی با دیدن مشکل، شروع به نظریه پردازی می کند که سه دسته مبانی فکری در ذهن داشته باشد:

1)مبانی فکری ای که وجود مشکل را تشخیص دهند. فرض کنید جامعه شناسی با مبانی فکری غربی نظاره گر جامعه ایران باشد. چنین نظریه پردازی هیچ گاه تحقیقی پیرامون مسئله عفاف و حجاب و حیا نخواهد کرد زیرا مبانی فکری او اصلا در وضعیت فعلی مشکلی نمی بینند.

2) مبانی فکری ای که پس از تشخیص وجود مشکل، بر لزوم دخالت برای تغییر آن تاکید کنند. جریان فکری اخباری گری که با نام های مختلفی خود را در عرصه اجتماع نمایان می کند، مشکلات اجتماعی عصر غیبت را تشخیص می دهد ولی مبانی فکری اش اجازه نمی دهند که افراد برای حل این مشکلات اقدامی انجام دهند.

3) مبانی فکری ای که پس از تشخیص مشکل و تاکید بر لزوم رفع آن، توانایی برخورد با مشکل و تقلیل آن به یک مسئله ذهنی را داشته باشند تا بتوانند آن را حل کنند. در حقیقت مبانی فکری ما باید توان رقابت با حریف را داشته باشند. وقتی ما در حوزه سینما یا به طور کلی تر رسانه وجود مشکل را تشخیص می دهیم و بر لزوم ایجاد تحول در آن تاکید می کنیم ولی در عمل در رفع مشکلات ناتوانیم در حقیقت به این خاطر است که از فقدان دسته سوم مبانی فکری رنج می بریم.

با داشتن این سه دسته از مبانی فکری متفکر دچار مسئله می شود. اولین گام برای حل یک مسئله روشن کردن صورت مسئله است تا وقتی صورت مسئله مبهم باشد جواب پایانی مجهول باقی خواهد ماند. در حوزه علوم انسانی صورت مسئله واقعیت اجتماعی است. روشن کردن این صورت مسئله همانا توصیف این واقعیات است. علوم انسانی (چه غربی چه شرقی چه جمهوری اسلامی) در گام اول می بایستی واقعیت را توصیف کنند تا صورت مسئله روشن شود. توصیف در علوم انسانی همچون توصیفِ یک رمان نویس نیست بلکه توصیف او حاوی مدل ها و سازه های مفهومی است. به همین دلیل است که می گوییم علوم انسانی شانی توصیفی دارند. هر چند می توانند حاوی دستوراتی نیز باشند. اما دستور پیش از توصیف واقع نمی شود. متاسفانه در مقام نظریه پردازی بخش عظیمی از متفکرین امروز بین وضع موجود (واقعیت های جاری) و وضع مطلوب خلط می کنند و بجای توصیف واقع به ترسیم آرمان شهر می پردازند. که البته این کار خالی از لطف نیست ولی نسبتی با نظریه پردازی ندارد. درست در جهت عکس غربی ها که دچار تجربه گرایی شدند ما به تجربه گریزی مبتلا شدیم و سال هاست که واقعیات اجتماعی را رها کرده بی توجه به این نکته که دغدغه نظریه پرداز در گام اول توصیف واقعیت زمان مند و مکان مند است تلاش داریم علوم انسانی را با توسل به آرمان های دینی متحول کنیم.

مسئله بعدی که درجه بداهتش از قبلی ها بیشتر است به این واقعیت اشاره می کند که شما تا اندیشه تولید شده را به نحوی به محک واقعیت نفس الامری آن نزنید، این اندیشه توان بازخوانش و اصلاح خود را بدست نخواهد آورد. بنده فکر می کنم اگر اندیشه سیاسی متاخر که متقاضی ورود به عرصه اجتماع بود ( اندیشه ای که اولین جلوه اش در فریاد های مشروطه خواهی علما بروز کرد.) اگر پی در پی در رقابت با اندیشه های دیگر شکست نمی خورد و از طریق بازخورد ها خود را اصلاح نمی کرد، هیچ گاه انقلاب اسلامی پیروز نمی شد. مابقی علوم انسانی هم از چنین منطقی پیروی می کنند.

 

فرایند برخورد با سایر دیدگاه ها:

در مقام توصیف این ویژگی باید به خلاصه مطالب کتاب روش شناسی فلسفه ملاصدرا مراجعه کرد. مجموعه مباحثی که آقای قراملکی در آن جا مطرح می کنند دقیقا بیانی روشنی و واضح از چگونگی برخورد با اندیشه های ورودی است. تنها نکته ای که شخصا علاقه مندم تا کمی پیرامون آن بنویسم تقدم نقد بر فهم در فرایند رایج برخورد ما با اندیشه های غربی است. منظور از فهم در این جا فهم نظریه یک متفکر به عنوان خروجی فرایند فکری اش نیست بلکه فهم فرایند فکری اوست. با چنین فهمی است که می توان درست و غلط نظریه را جدا کرد و مصالح سالمش را در یک طرح جداگانه بکار گرفت در صورتی که نقد فقط هدف اول را محقق می سازد. اکثر قریب به اتفاق کتبی که در حوزه علوم انسانی تالیف شده اند، نهایتا خروجی کار متفکر را فهم کرده و به نقد آن می پردازند.

 

 

 

 

 

[1]  منطق صوری، احمد خوانساری، انتشارات دانشگاه تهران

[2]  در این زمینه می توان گفت موسسه پژوهشی و آموزشیِ امام قهرمان و یکه تاز این عرصه است. حتی زمانی که کتابی پیرامون جنگ نرم می نویسند 70 درصد مباحث کتاب به مباحث فوق اختصاص می یابد.

[3]  آموزش فلسفه جلد اول، محمدتقی مصباح یزدی، ص 120

[4]  نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، جورج ریتز، ص 119

[5]  من باب برائت از مشرکین باید بنویسم که آنچه که در مطالب آمده صرفا اشتراکات لفظی است. وگرنه بنده هیچ توافقی تاکید می کنم هیچ توافقی با تبیین فروید از هشیاری انسان ندارم. همچنین است نسبتم با نتیجه ای که پست مدرن ها از تقدم تئوری بر مشاهده می گیرند. هر چند که با توصیف شان تا حدودی هم رایم. البته که به نظر می رسد هر دوی این پدیده ها را می توان با توسل به مبانی فلسفی بومی تفسیر کرد. به عنوان مثال مبحث وجود ذهنی، ادراک و انواع علم حضوری و حصولی توان بالقوه برای تبیین پدیده ادراک ناهشیار را دارند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *