logo

blog-image

پلکان معرفتی-مفاهیم

23 دی 1392

پلکان معرفتی پدیده ای در جهان اندیشه است، یا بهتر آن است که بگوییم فرایندی است که در طول زمان بارها و بارها رخ داده و هر کسی از آن برداشتی ضمنی دارد. به همین دلیل مطلب حاضر قرار نیست از کشف تازه ای خبر دهد بلکه فقط درصدد توصیف دقیق فرایندی است که در طول تاریخ علم و در نقاط مختلفِ جهان از چین باستان، تا شوروی سابق و جمهوری اسلامی تکرار شده است. غرض از این توصیف یافتن برخی ویژگی های آن و کشف الگوی روابط، میان سطوح پلکان است. پلکان معرفتی نحوه تعامل دانشمندان علوم مختلف را نشان می دهد. در وصف این پدیده توجه به نکات ذیل ضروری است:

1) پلکان معرفتی در نتیجه تقسیم کار، میان اندیشمندان عرصه های مختلف علمی بوجود آمد و از این حیث می توان آن را یک پدیده نوظهور در تاریخ علم دانست. این پدیده به ویژه پس از تحولات فکری قرون 17 و 18 میلادی، شکل امروزی خودش را پیدا کرد. تخصص گرایی پدیده ای نبود که محدود به کارخانه های تولیدی زمانه آدام اسمیت شود، بلکه این پدیده در قرن نوزدهم تمامی عرصه های زندگی بشر را تحت الشعاع قرار داد. به گونه ای که تخصص گرایی در حوزه دانش و مهارت ها وجه تسمیه قرن حاضر تلقی می شود. تا قبل از تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اروپای قرون وسطا تقسیم کار میان محققین چندان گسترده نبود. با اینکه غیر از حکیمان و فلاسفه بودند جماعتی از دانشمندانِ عملی که خود را وقف طب و نجوم و ریاضیات می کردند اما با این اوصاف می توان آن دوران را دوران علامه های ذوفنون دانست. این مسئله از لحاظ تاریخی همراه شده بود با استیلای خفقان آور اندیشه ارسطویی درباب علوم طبیعی. چرا که بنده این گزاره را که: «ارسطو و افلاطون یک تنه یا به عبارت دقیق تر دو تنه، علوم طبیعی را حداقل هزار سال متوقف ساختند.» تا حدودی درست می دانم. فرضیات نجومی این دو، چنان اعتباری در جامعه علمی پیدا کرده بود، که مبنای کار منجمین قرار می گرفت.[1] خلاصه کلام آنکه جهانی که علوم انسانی درون آن رشد و نمو یافت جهانی است که علم همچون هر پدیده ی دست ساز دیگر بشری برای تولید و رشد نیاز به یک فعالیت گروهی دارد. مسئله ای که به نظر بدیهی می آید.

2) همان طور که در شماره قبل اشاره شد فلاسفه در طول تاریخ تا پیش از تحولات علمی قرن 17 و 18 بشکلِ ناهنجاری بر تمامی حوزه های معرفتی استیلا داشتند. مقامِ رئیس العلومیِ فلسفه یک چیز است و ورود جزئی فلاسفه به هر مسئله ای در هر شاخه ای از درخت تنومند علم چیز دیگر. البته در این موارد به شخصِ فیلسوف (در مثال قبل مثلا ارسطو) نمی توان خرده گرفت. اتهام اصلی معطوف پیروان مدرسی اوست. که روح اندیشه او را درک نکرده و تنها کالبد و پوسته ای از اندیشه وی را ترویج می کردند. چرا که خود ارسطو از استاد خود افلاطون گلایه می کرد که چرا در طرح مباحث مرتبط با علوم طبیعی بسراغ واقعیات تجربی نرفته است. و این از عجایب تاریخ علم است که اندیشه ارسطو در گذار تاریخی اش از یونان به اروپای قرون وسطایی گرفتار همان آسیبی شد که استادش افلاطون بدان گرفتار بود.

علوم انسانیِ غربی، با شورش علیه سیطره فلسفه، اعلام استقلال کردند. این شورش معرفتی حاصل یک دستاورد فلسفی بود. تفکر فلسفی مغرب زمین، در سیر تحول تاریخی اش، نهایتا به بن بستی شکاکانه گرفتار گردید. فلسفه، نزد معتقدان و مومنانِ بدان، دانشی پنداشته می شد که در کشف قواعدِ جهان شمول و قوانینِ ضروریِ عالم، توانمند است. اتفاقی که در غرب مدرن – پس از قرون وسطی و دوره رنسانس – رخ داد، تئوریزه شدن عدم این توانمندی بود. غرب به گونه ای فلسفی به این نتیجه رهنمون گشت که میان حقیقت آن گونه که درک می شود و حقیقت آنگونه که وجود دارد شگافی بس ژرف وجود دارد. کانت مردی است که این گسست را ابدی و ازلی معرفی کرد و دست بشر را از رسیدن به حقایق فی نفسه کوتاه کرد. بی اعتباری فلسفه موجب شد که این دانش دیگر نتواند مقام رئیس العلومی خود را حفظ کند، و علوم تجربی با رها شدن ظاهری از سیطره فلسفه رشد و نمو پیدا کردند. هر چند جدا شدگی علوم از فلسفه نتیجه یک پندار وهمی بود و اساسا هیچ دانشِ تجربی ای نمی تواند چنین ادعایی داشته باشد. ولی این پندار خیالی باعث شد که اتفاقی رخ دهد که زمینه ساز تولد علوم انسانی گردید. تفکیک دروغین فلسفه از علم، دانشمندان را به یک تفکیک حقیقی رساند و آن تفکیک زبان علمی از زبان فلسفی است. مقوله ای که این روز ها در جامعه علمی ایران به شدت مورد غفلت قرار گرفته است. و همین امر یکی از دلایل اصلی توقف ایده علوم انسانی اسلامی در حد یک ایده کلانِ فلسفی و اعتقادی است. زبان علم چیزی غیر از زبان فلسفه است.

در باب زبان صحبت ها بسیار است. به ویژه پس از انقلاب فلسفی قرن بیستم، زبان موضوع محوری برخی از جریان های فلسفی غربی گشت. ما در این نوشتار با بی توجهی عامدانه از کنار تمامی این نظرات گذر کردیم تا در چارچوب فکری خاصی قرار نگیریم. این بی توجهی عامدانه بخاطر معنایی بود که ما از واژه زبان در ذهن داشتیم. اگر می خواستیم به یکی از جریان های فکری مراجعه کرده و تعریف آن را از زبان، تعریف پایه خود قرار دهیم بخشی از معنای مورد نظر، حذف می گشت. به همین دلیل معنایی را متناسب با هدف رساله حاضر برگزیدیم. تعریف ما این است: «ساختاری از نشانگان و قواعد برای انتقال معنا.»

قبل از تشریح معنای اجزای سه گانه تعریف فوق باید تقسیم بندی ای از زبان ارائه شود که متناسب با هدف نوشتار حاضر باشد. در گام اول نگارنده زبان را به دو دسته دیداری و شنیداری تقسیم می کند. این تقسیم بندی دوگانه بر اساس قوه ادراکیِ حسی ای است که مدخل و مخرج ورود و خروج نشانگانِ زبان به ذهن است. زبان دیداری خود به دو دسته زبان دیداری مکتوب و دیداری غیر مکتوب تقسیم می شود. مهم ترین بخش از زبان دیداری غیرمکتوب همان زبان رفتار است که بخش کوچکی از آن به زبان بدن اشتهار یافته است. هر رفتاری که فردی از خود بروز می دهد حاوی معانی پنهان و آشکاری است. و رفتار وی اگر به مثابه یک متن در نظر گرفته شود همچون دیگر متون می تواند لایه ها و سطوح معنایی مختلفی داشته باشد. زبان مکتوبِ دیداری خود به چند دسته تقسیم می شود که ما برای اختصار تنها به دو دسته مهم آن اشاره می کنیم. یکی زبان تصویری است که با نام زبان پیکتوگرافیک شناخته می شود و شکل بسیار ابتدایی زبان الفبایی است و دیگری زبان نوشتاری الفبایی است که صورتش همین مطالبی است که در برابر شما روی کاغذ چاپ شده است. زبان شنیداری هم به دو دسته زبان شنیداری آوایی و کلامی تقسیم می شود. زبان کلامی در حقیقت همان گفتگویی است که بین دو نفر انجام می گیرد و زبان آوایی، حاوی صداهایی است که معنای لفظی ندارند بلکه خبر از حالات و روحیات درونی فرد می دهند. حال با این تقسیم بندی ابتدایی می پردازیم به ویژگی های سه گانه تعریف مختار:

نشانگان: هر زبانی برای انتقال معنای خود از مجموعه ای از نشانه استفاده می کند. نشانه در این جا به معنای شی است که جانشین شی دیگری می شود. مثلا در زبان دیداری نوشتاری شکل کلمه «عصبانی» بر معنای آن دلالت می کند. در زبان شنیداری کلامی، آوای کلامی واژه عصبانی معنایش را به ذهن متبادر می سازد. در زبان بدن در هم فرو رفتگی ابروها و دیگر حالات چهره است که معنای خشم را در ذهن تداعی می کند و در زبان پیکتوگرافیک این عمل از طریق تصویرِ ساده از یک فرد با ابروهای در هم فرورفته انجام می گیرد.

قواعد: به منطق چینش نشانگان در کنار هم، برای 1) تولید معنا و 2) کشف و بازخوانی آن، قواعد می گویند. البته تعریف فوق را می توان بدین صورت کوتاه تر ساخت: «ساختاری از نشانگان برای انتقال معنا» حذف واژه قواعد به این دلیل امکان پذیر است که ساختار ها عموما شامل قواعد و دستورالعمل ها می شوند. پس اگر قواعد را جز ذاتی ساختار ها در نظر بگیریم می توان آن را از تعریف بیرون کشید. در هر دو صورت وجود قواعد یکی از ویژگی های اساسی تعریف ما محسوب می شود.

انتقال معنا: این بخش از تعریف اشاره به غرض از استفاده از زبان می کند. برخی زبان شناسان به برقراری ارتباط میان انسانها به عنوان مهمترین هدف آن اشاره کرده اند. اگر بخواهیم همین هدف را کمی عمیق تر در نظر بگیریم متوجه می شویم که مقدمه برقراری ارتباط، فهم متقابل است. و فهم متقابل امکان پذیر نیست مگر آنکه طرفین معنا ها را یکسان و مشابه درک کنند. به همین دلیل می توان گفت که نقش زبان در برقراری ارتباطِ میان انسان ها، فراهم ساختن مقدمات این تعامل است. و هدفِ اصلی زبان همانا انتقال معناست.

فرایند انتقال معنا متضمن دو خرده فرایند است: یکی نزد مولف، زمانی که قصد بیان مطلبی را دارد و دیگری نزد مفسر، وقتی که درصدد کشف معنای مطلب است. این دو خرده فرایند کاملا مشابه یکدیگرند و تنها مسیر عکس یکدیگر را طی می کنند. یعنی مولف از معنا به نشانه می رسد و مفسر از نشانه به معنا.

برای برقراری ارتباط و انتقال معنا در هر دو حالت دو جنس آگاهی ضرورت دارد: یکی آگاهی از معنای تک تک نشانگان و دیگر آگاهی از منطق چینش مجموعه ای از نشانگان در کنار هم. هر زبانی منطق خاص خود را برای انتقال معنا دارد.

حال برای روشن شدن مفاهیم فوق سه زبانِ دیداریِ تعریف شده را مورد مقایسه قرار می دهیم. آن چه که در تحلیل ما از اهمیت بیشتری برخوردار است منطق تولید معنا و کشف معنا در یک متنِ زبانی است. در این جا متن معنایی عام دارد و شامل همه مجموعه نشانگانی می شود که مستعد انتقال معنایند. در زبان پیکتوگرافیک منطق انتقال و کشف معنا بر اساس شباهت تصویر نگاشته شده با مصداق خارجی است. در زبان بدن منطق بر اساس برداشتِ حضوری، بی واسطه و دقیقی است که افراد از حالات چهره دارند. و در زبان الفبایی این امر به واسطه معانی محفوظ در ذهن رخ می دهد. برای اینکه ارتباط این مباحث را با مسئله اختلاف زبانیِ علم و فلسفه نشان دهیم اجازه دهید از یک مثال اغراق شده کمک بگیریم. فرض کنید فردی با منطقِ زبانِ پیکتوگرافیک بسراغ زبان الفبایی برود و تلاش کند که هم زبان الفبایی را بفهمد و هم متنی الفبایی تولید کند. منطق در زبان پیکتوگرافیک چه بود؟ شباهت تصویری بین طرح نگاشته شده و مصداق شی. چنین فردی چطور می تواند معنای خورشید را بر اساس شباهت تصویری نشانه آن در زبان الفبایی با خورشید حقیقی بیابد. از دیگر سو وی بدون فهم این نکته که منطق تولید معنا و متن در زبان الفبایی، معانیِ محفوظ در ذهن مولف و مفسرند، هیچ گاه نمی تواند متنی معنادار در این زبان تولید کند. به همین دلیل است که می گوییم استفاده از منطق هر زبانی خاص همان زبان است و استفاده از یک زبان خارج از حوزه استعمال آن آسیب آفرین است.

بشر در علم و دانش هم بدنبال مفاهمه و گفتگو است که شرط اساسی هر دوی اینها بازهم انتقال معناست. ادعای ما اینجا این گونه تقریر می شود هر طبقه یا سطحی از دانش منطق خاص خود را (که بخشی از ساختار زبان است)  در بیان و کشف معنا دارد. همه این مقدمات گفته شد تا بدین نتیجه رسید که استفاده از منطق تولید و فهم معنای یک زبان در سایر زبان ها کارایی ندارد. همانطور که با منطق زبان پیکتوگرافیک نمی توان یک متن الفبایی را فهمید و مهم تر از آن نمی توان یک متن الفبایی معنادار تولید کرد، با زبان فلسفه هم نمی توان علوم انسانی تولید کرد. حال ما می بایستی نشان دهیم که میان زبان فلسفه و زبان علوم انسانی چه تفاوتی وجود دارد و منطق تولید و فهم معنا در این دو چگونه است. در اینجا می توان حداقل به دو اختلاف اساسی اشاره کرد:

الف) بینش تجریدی-تحلیلی در فلسفه و بینش انضمامی در علوم انسانی

بینش فیلسوف در مواجهه با یک مسئله باید بینشی تجریدی و تحلیلی باشد در صورتی که بینش عالِم علوم انسانی انضمامی است. یعنی این دو ساحت از علم دو منطق مختلف برای ورود به واقعیت دارند. همانطور که تاریخی نگری (که نگاه انضمامی کلان بشمار می آید) فلسفه را از مسیر منطقی خود منحرف می سازد نگاه تحلیلی و تجریدی نیز علوم انسانی را ناتوان می کند. در علوم انسانی ما هیچ گاه از انسان معلق سخن نمی گوییم در صورتی که در فلسفه می توان از آن استفاده کرد و به کمکش کلی از مسایل بغرنج فلسفی را حل نمود. انسان در علوم انسانی هویت مشخصِ زمانی و مکانی دارد. به همین دلیل است که برای تولید علم در این عرصه بایستی بینشی انضمامی اتخاذ کرد. بینش انضمامی دو گونه دارد یکی خرد و دیگری کلان. نگرش خرد در حقیقت همان نگاه سیستمی است یعنی باید تا جای ممکن تمامی متغیر ها و عوامل حاضر در صحنه را در نظر داشت و نگرش کلان همان نگرش تاریخی است. بدون نگرش تاریخی و سیستمی نمی توان در علوم انسانی نظریه پردازی کرد. پس وقتی که ما در مقام نگارش کتبِ درآمدی بر … اسلامی نگاه مان تحلیلی است و به جای توصیف واقعیت های موجود بسراغ وضعیت مطلوب می رویم در حقیقت دچار این آسیب هستیم.

ب) روش برهانی در فلسفه و روش استعاری- تمثیلی و استقرایی در علوم انسانی

فیلسوف برهان مدار حرکت می کند در صورتی که پیشروی عالِم در علوم انسانی بیشتر بر پایه استعاره و تمثیل و استقرا است. و مجددا باید گفت همان طور که تمثیل فلسفه را بی اعتبار می سازد، برهان نیز برای علوم انسانی محدودیت ایجاد کرده و موجب ناکارآمدی و ناتوانی آن در ورود به واقعیات اجتماعی می شود. زبان فلسفه زبانی برهانی است که بر اساس اصول موضوعه محدودی و با برهان و قیاس گسترش می یابد. این توسعه ی علمی بدین شکل در علوم انسانی ناکارآمد است. هر فیلسوفی می تواند نگاهی روان شناختی یا جامعه شناختی داشته باشد اما نمی توان از او انتظار داشت که با زبان فلسفی و واژگان تخصصی فلسفه، در علوم انسانی به نظریه ای بدیع برسد. این امر در مورد فقیه و متکلم هم صادق است. مسئله ای که می بایستی در علوم انسانی جدی گرفته شود، جدایی علم و فلسفه و استغنای علم از فلسفه نیست، بلکه مسئله جدایی زبان علم از زبان فلسفه است. بدیهی است که علوم در مبادی و اصول موضوعه، نیازمند فلسفه اند. و هر اندیشمندی که بخواهد در علوم انسانی تعمق ورزد، در نهایت در فرایند نظریه پردازی تحت تاثیر بینش های فلسفی و دینی خود است. تولید علوم انسانی نه با زبان فلسفه امکان پذیر است نه با زبان فقه. علوم انسانی زبان خاص خودشان را می خواهند. زبانی که توانایی انتقال و ترجمه مفاهیم عمیق را به سطح واقعیت عینی برای توصیف و ایجاد تغییر داشته باشد. در حقیقت عالِم علوم انسانی هم فیلسوفانه به عالم می نگرد و هم فقیهانه! او هم از فقه مدد می گیرد هم از کلام و هم از فلسفه اما خروجی کارش نه فقه است و نه فلسفه! تخصص او علوم انسانی است نه فقه و فلسفه! این معنا را بنده قبلا در جای دیگری آورده بودم که استخراج اصول موضوعه یک دانش و انتظار استخراج نظریه از دل آن در حقیقت تلاش برای استفاده از برهان در علوم انسانی است.

3) در پلکان معرفتی سطوح فوقانی تقدم منطقی و زمانی بر سطوح تحتانی دارند.

در توضیح تقدم منطقی باید گفت که این مطلب در حقیقت اشاره به نیازمندی علوم به فلسفه است. همان طور که در شماره پیشین اشاره شد. زبان علم جدای از زبان فلسفه است و این دو هیچ نسبتی با یکدیگر ندارند در صورتی که همچنان فلسفه مقام ریاست عالیه خود را به لحاظ منطقی بر تمامی علوم حفظ می کند. البته این مقامی نیست که جریان و مکتب خاصی بتواند به فلسفه اعطا کند یا جریان و مکتب دیگری آنرا بستاند. مقام رفیع فلسفه در هندسه منطقی دانش، بدلیل ماهیت موضوعِ آن است.

در مورد تقدم زمانی باید خاطر نشان ساخت که سطوح پایینی پلکان نمی توانند از لحاظ تاریخی بر سطوح عالیه ی آن تقدم جویند. فلسفه تا به دستاوردی نرسد نمی تواند عالمان را برای تولید علوم انسانی تغذیه کند. به نظر نگارنده جریان های فلسفی غرب هم به صورت ایجابی کمک به تولد علوم انسانی کردند و هم به صورت سلبی. همان طور که پیش تر گفتیم بی اعتباری فلسفه و ناکارآمد دانستن گزاره های فلسفی در کشف واقع، دستاوردِ سلبی فلسفه برای علوم انسانی بود. و تاریخی نگری دستاوردی ایجابی بود که دست متفکرین را برای تولید علوم انسانی باز کرد. به نظر نگارنده فلسفه اسلامی بواسطه مبانی و مسایلِ نوینش، امروزه توانایی تغذیه علمای علوم انسانی را دارد. تنها نکته ای که باید با دقت زیادی بدان توجه کرد، لزوم یافتن سطوحِ مختلفی برای حرکت از صدر تا ذیل پلکان است. به عنوان مثال در بسیاری از محافل فکری ما وقتی قرار است از علم دینی صحبت شود بسراغ آقای جوادی آملی و کتاب منزلت عقل می روند و انتظار دارند که یکراست از این سطح به واقعیت اجتماعی ورود کرده و آن را مدیریت کنند. در صورتی که دیدگاه آقای جوادی برای اینکه بتواند در واقعیت پیاده شود نیازمند واسطه هایی است. اگر ما این واسطه ها را شناسایی نکرده و اندیشه های آنان را مبنای کار خود قرار ندهیم نمی توانیم در جهت تحقق علم دینی گام برداریم. به همین دلیل است که بنده کتاب فلسفه روش تحقیق ملاصدرا و نظریه دیدبانی را معرفی کردم.

4)  پلکان معرفتی زمانی براه می افتد که بین سطوح همجوار آن گفتگویی مستمر برقرار شود. ممکن است در وهله اول این طور به نظر برسد که مسیر حرکت ایده ها و نظریات در پلکان یکسویه و از بالا به پایین است. یعنی وقتی فیلسوفی اصلی از اصول فلسفی را اثبات می کند و آن را در جامعه علمی مطرح کرده و به گوش دیگران می رساند، دیگر نقشی در ادامه مسیر ندارد و کنار می رود. درست مثل دونده ای که در مسابقه دوی امدادی مشعل را به دست نفر بعدی رسانده و خود از حرکت باز می ایستد. در صورتی شرط راه افتادن پلکان، برقراری گفتگو است. گزاره ی فلسفیِ فیلسوف را باید عالم طبقه پایینی متناسب با اقتضائات طبقه خود فهم کند. بنده این فرایند ذهنی و تلاش فکری را فهمِ اقتضائی می نامم. تلاش او برای فهم نظرات فیلسوف و تطبیق آن با اقتاضائات زبان علوم انسانی، سوالات جدیدی ایجاد می کند. وظیفه عالم در این مرحله نه پاسخ گویی به سوالات بلکه عرضه آنها به فیلسوف است. ممکن است در این مرحله عالم بی توجه به فیلسوف درصدد پاسخ گویی به سوالات برآید. می توان پیش بینی کرد که یکی از آسیب های آتی فرایند تولید علم دینی در کشور فراموش کردن این مرحله و بی توجهی به ضرورت ارائه  سوال به سطوح بالایی و گرفتن پاسخ از آن باشد. بعد از اینکه سوال به سطح بالایی ارجاع داده شد، و پاسخ برگشت، مجددا کار عالم آغاز شده و او می بایستی تلاش دوباره ای برای فهم اقتضائیِ پاسخِ رسیده انجام دهد. حاصل این تلاش دستاوردی است برای سطوح پایینی. و این فرایند همچنان بین هر دو سطح همجواری تکرار خواهد شد تا جایی که ما به مدل های مفهومی برسیم.

5) در پایان باید اشاره کرد که پلکان معرفتی صدر و ذیلی دارد. هر چه به بالا نزدیک شویم، در حقیقت به مفاهیم کلی و گزاره ها و قواعد فلسفی نزدیک شده ایم و هر چه پایین تر بیاییم، به واقعیت نزدیک تر شده ایم. هدف نهایی در پلکان معرفتی رسیدن به دانشی است که توان اثرگذاری در واقعیات موجود داشته باشد.

 

 

[1]  در این زمینه باید تقسیم دوگانه آسمان به  مناطق فوق قمر و تحت قمر را در اندیشه ارسطو مد نظر قرار داد. ارسوط اعتقاد داشت که حرکت و کون و فساد مختص منطقه تحت قمر است. یعنی از زمین تا آنجایی در آسمان که به ماه می رسد. این منطقه از عناصر چهارگانه تشکیل شده است که مدام در حال تغییر و دگرگونی اند. برخلاف منطقه تحت قمر منطقه فوق قمر، از عنصر پنجمی تشکیل شده است که هیچ گونه تغییر و تبدلی را نمی پذیرد. مسلم دانستن این فرضِ من درآوردی از جانب منجمین برای آنها مشکلات زیادی ایجاد کرد. پانصد سال ستاره شناسان در کشمکش میان مشاهدات نجومی و فرضیات این چنینی قرار گرفتند و تمایل آنها به پاسداری از مفروضات ارسطو آنها را در تبیین و توصیف دقیق حرکات اجرام آسمانی ناتوان ساخت به گونه ای که تا زمان گالیله آنها شهاب سنگ ها را اجرامی آسمانی تلقی می کردند که از ماه جدا شده و به سمت زمین پرتاب می شوند و در طول مسیر بدلیل گرمای ایجاد شده آتش می گیرند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *