logo

blog-image

نگرش سیستمی در طول تاریخ

8 تیر 1393

قرار ما در این نوشتار بر آن بود که رویکردهای مواجهه با علم را در طول تاریخ بیان کنیم. حال که شکل کلی و روح حاکم بر هر دوره زمانی را شناختیم باید بسراغ یک نمونه جزئی برویم  تانحوه اثرگذاری روح علمیِ حاکم بر هر دوره از تاریخ را بر علوم مختلف بفهمیم. در این نوشتار ما قصد داریم رویکردهای سیستمی متفکرین ادوار مختلف تاریخی را مورد مطالعه قرار دهیم. قبل از ورود جزئی به بحث از متفکرین و دوره ها لازم است به برخی مقدمات اشاره بشود:

❶ لحظه تولد یک علم زمان به استقلال رسیدن آن است. تفکر سیستمی، شاخه ای از علوم بشری است که عمر کوتاهی دارد و رشته جوانی به حساب می آید. در باب تعریف سیستم و بیان احوال و احکام کلی آن نظرات مختلفی بیان شده است. در بیشتر این تعاریف نگرش سیستمی (کل گرایانه) در برابر نگرش جزگرایانه قرار می گیرد و تعریف می شود. به همین دلیل ما نیز در این فرصت نگرش سیستمی را در برابر جزنگری قرار می دهیم و حد فاصل این دو دیدگاه را در پاسخی که به پرسش ذیل می دهند خلاصه می کنیم: « احکام کل از کجا ناشی می شود؟»

با کمی تسامح می توان گفت که جزگرایان احکام کل را برایند احکام اجزا می دانند و کل گرایان به اهمیت احکام روابط میان اجزا اشاره می کنند. کل گرایان در حقیقت معتقدند علاوه بر اجزا روابط میان اجزا نیز در تعیین سرشت و ویژگی های سیستم اثرگذار است.

❷ از منظر منطقی هر زمانی می توان از ماهیت احکام سیستم پرسید. تفاوتی نمی کند شما در کدام موقف تاریخی قرار دارید؛ معاصر ارسطو باشید، یا بیکن، توماس و ایکاف فرقی نمی کند شما در هر حال می توانید به جستجوی احکام و احوال کلی سیستم برخیزید. ولی اندیشه در بستر زمان شکل می گیرد، رشد می کند و به سرانجام می رسد. اندیشه از نقطه آغاز تا انجام یک فرایند زمانمند را طی می کند. که هر لحظه از آن دارای مختصات و احوال خاصی است. اگر یک نمودار ریاضیاتی درجه دو را مثل Y=X2 در نظر بگیریم، همگی تصدیق خواهیم کرد که رفتار یک متحرک روی این تابع در هر لحظه و در هر مختصاتِ خاص ویژگی های منحصر به فردی دارد. این تابع فقط در یک لحظه خاص تغییر جهت می دهد به همین دلیل نمی توان از آن انتظار داشت که در هر لحظه ای به نقطه عطفش برسد. به همین دلیل است که باید بگوییم از جوامع علمی نمی توان انتظار داشت که در هر عصر و دوره ای به هر پرسشی پاسخ دهند. به عبارت دیگر یک مسئله به دلیل پیوندهای منطقی اش نیست که در یک مقطع تاریخی خاص، مسئله می شود. این پیوند های منطقی همیشه هست؛ اما اینکه چرا در این مقطع خاص سوال شد، چرا امروز یا دیروز پرسیده نشد، علاوه بر مبانی معرفتی به عوامل و زمینه هایی دیگر وابسته است. [1] زمینه هایی چون عوامل اقتصادی، سیاسی، نظامی، فرهنگی و اجتماعی.

❸ پرسش از کل و کل نگری زمانی امکان ظهور دارد که جزنگری به بلوغ رسیده باشد. همان گونه که در عالم غربی رخ داد. نگرش سیستمی پس از آنکه علوم دقیقِ جزئی به رشد و شکوفایی رسیدند متولد گشت. چرا که نگرش سیستمی هم باید به خود اجزا بپردازد و هم به روابط میان اجزا. یعنی نگرش سیستمی ماده خام اولیه اش را ابتدائا از علومی اخذ می کند که نگرشی جزنگرانه دارند. تازه پس از شناخت دقیق اجزاست که نوبت به تحلیل روابط میان اجزا می رسد. به همین دلیل نگرش سیستمی متوقف است بر بلوغ جزنگری. اگر از ارسطو، توماس، بیکن یا کانت سوالات متداول علوم سیستمی را بپرسیم آنها سکوت خواهند کرد و جواب سوال را نخواهند داد به همین دلیل باید پرسشی ثانوی یافت که تمامی این متفکران بدان پاسخ گفته باشند و هم اینکه از درون پاسخ های موجود بتوان نگرش سیستمی ایشان را به شکلِ ضمنی استنباط کرد. به همین دلیل از این پس ما با این پرسش سراغ متفکرین ادوار مختلف تاریخی می رویم: مکانیسم توصیف و تبیین روابط میان اجزا چه بوده است؟

انسان به محض مواجهه با واقعیت کثرت عالم را درک می کند و در می یابد که در دنیایی پر جزئیات زندگی می کند. از همان ابتدا با مقوله کل و جز آشنا می شود. می فهمد که از کنار هم قرار گرفتن اجزا چیزی ایجاد می شود که غیر از آنهاست. (دوگانگی وجودی مابه ازای کل و جز نه دوگانگی احکام امر کلی و امر جزئی) مهم ترین پزسشی که در این بین به ذهن انسان رسیده است مسئله کیفیت رابطه اجزابا یکدیگر وبه عبارت دیگر مسئله علیت است. پس انسان در مواجهه با هر سیستمی اولین سوالی که برایش پیش می یاید: سوال از کیفیت رابطه اجزا یا همان مسئله علیت است. علیت یکی از نخستین و بنیادی ترین پرسش های ذهن بشری است. به همین دلیل فهم رایج از مقوله علیت در هر دوره ای از زمان می تواند به مثابه پیش درآمدی باشد برای فهم نگرش سیستمی آن دوران. کما اینکه در این دوران ما با فهم حلقه های بازخوردی در روابط علی سیستم ها می توانیم پی ببریم که چه نوع نگرش سیستمی بر جهان علم حاکم است.

 

جهان باستانی[2]:

اولین مولفه ای که در جهان باستانی باآن مواجه می شویم، اعتقاد به وجود ساحت غیرمادی ورای محسوسات و ملموسات است. اعتقادی که می توان گفت در همه تمدن های باستانی رایج بوده است. منتها در هر فرهنگ و تمدنی شکل خاص خود را داشته است. در فرهنگ های شرق دور روح باوری مبتنی بر یک جهان بینی معنویِ طبیعت گرایانه و انسان گرایانه است که عاری از هرگونه مفهوم توحیدی و دینی است. انسان وطبیعت دارای یک وحدت هستی شناختی هستند. بدون آنکه پای عنصر سومی در میان باشد.[3] در هندوستان، با جهانی روبه روییم که قواعد و قوانین آن برپایه ی اصولِ اخلاقی استوار است. جان مایه فرهنگ هندی ریشه در آیین های دینی دارد که جهان را عرصه نابودی و زوال می داند و انسان را گرفتار در رنج و سختی. دنیا و عالم مادی در فرهنگ هندی مقامی پست و فرومایه دارد به همین دلیل است که انسان وارسته بایستی خود را از تعلقات جداسازد و ریاضت بکشد. تا به رستگاری دست یابد.[4]  حتی در یونان نیز جهان دارای ماورایی است هرچند ماورایی کفرآلود و جاهلی ولی به هر تقدیر ساحت غیبی عالم انکار نمی شود. به طور کلی هیچ کدام از تمدن های باستانی ماده انگار (ماتریالیست) به معنایی که امروز می شناسیم نبودند. حال باید دید در این جهان باستانیِ معنوی[5] متفکران مجموعه پدیده های عالم را چطور تفسیر و رابطه کل و جز را در پرتو چه دیدگاهی تبیین می کردند.

خصلت عمومی فرهنگ های باستانی این است که همه پدیده های عالم را در ارتباط و تعامل با یکدیگر در نظر می گیرند. دنیای باستانی دنیای روابط بود، نه دنیای اجسام مستقل. دنیایی بود مبتنی بر روابط متقابل انسان با زندگی و اوضاع پیرامون او. دنیایی بود که در آن هر نیرویی شخصیتی داشت و هرچیزی صاحب نفوذی بود.[6]  این مسئله به ویژه در فرهنگ های شرقی نمود واضح تری دارد. یکپارچگی طبیعت و انسان از دیدگاه چینی ها نشان از آن دارد که چینی ها طبیعت و انسان را هر دو جزئی از سیستم بزرگتر و پیچیده تر می دانند. اندیشه چینی هر چند که بیشتر دلمشغول تعلیم و تربیت عمومی بود و بدلیل همگرایی نهاد علم با سیاست، تفکر پیرامون امر سیاسی و قدرت در کانون توجه بود ولی می توان با توجه به دیدگاه چینی ها درباره طبیعت و انسان و تبیین رابطه میان آن دو نتیجه گرفت یکپارچگی جهان و هدفمندیِ طبیعت دو مولفه ای است که نشان از نوعی تفکر کل نگرانه دارد. کل نگری چینی ها بسیار خام و ابتدایی است. هیچ گونه باریک اندیشی در آن راه ندارد فقط و فقط به این مسئله اشاره می شود که عالم طبیعت با همه تضادهای آشکار و پنهانش  و با همه دگرگونی ها و گوناگونی اش یک مجموعه واحد با هدف مشخص است. هر جز زمانی می تواند بر کارایی خود بیفزاید که جایگاه خود را در این مجموعه (سیستم) درک کند و مبتنی بر هدف آن رفتار کند.  در حقیقت کل نگری چینی ها در همان بستری شکل می گیرد که سایر اندیشه های ایشان شکل گرفته و طبیعتا نمی تواند خود را از تاثیرات آن بر کنار نگاه دارد. به همین دلیل کل نگری چینی ها بیش از آنکه بسوی توصیف علّیِ جهان طبیعت پیش برود، برای اغراض تربیتی مورد استفاده قرار می گیرد. از منظر تفکر سیستمی در هندوستان نیز وضعیت مشابه است با این تفاوت که جهان بینی هندی بیشتر بر بازخورد رفتارهای بشری تاکید دارد. هندی ها جهان هستی را محیط دربسته ای می دانستند که هر رفتاری انعکاس و نتیجه ای در بر دارد و نهایتا این انعکاس به خود فرد بازخواهد گشت. هندی ها عالم را چرخ وار تفسیر می کردند به همین دلیل یک فهم بسیار اجمالی و مبهم از حلقه های علّی بازخوردی داشتند. نه چینی ها و نه هندی ها هیچ کدام وارد جزئیات نشدند و البته انتظاری هم از آنها نباید داشت به دو دلیل: اول آنکه فرهنگ شرقی هیچ گاه دانش را برای دانش طلب نکرده و غایت کسب علم و معرفت را در درجه اول تربیت نفس می داند.  به همین دلیل اگر موشکافی های علمی را موثر بر زندگی فردی و اجتماعی نبیند آنها را کنار می گذارد. و دوم آنکه در آن دوران هنوز عقل بشری به آن درجه از بلوغ و کمال نرسیده بود که بتواند چنین پرسش هایی طرح کند. با این حال می توان از وجود نوعی تفکر خام سیستمی و کل نگرانه در فرهنگ های شرقی (هند و چین) سخن گفت. نگرشی که با ورود یونانیان به تاریخ در حوزه جغرافیای خود باقی می ماند و فراتر نمی رود.  البته اندیشه یونانی – که اساس اندیشه و فرهنگ دنیای جدید مبتنی بر آن است. با نگرش های ذکر شده تعامل و تقابل نداشت. اصلا اروپاییان تا قرن نوزدهم اطلاعات بسیار اندکی از اندیشه های شرقی داشتند. سیطره اندیشه یونانی بر جهانِ علم دلایل متعددی دارد که در ادامه خواهد آمد.

 

یونان، پیش از سقراط:

یونانی ها در زمانی می زیستند که تحول های تاریخی پرشتاب بود و در سرزمینی بسر می بردند که بلایای طبیعی چهره زمین را دگرگون می کرد. در نزد یونانی ها، طبیعت جلوه گاه تحول دائمی بشمار می رفت و حیات آدمی (تولد، کودکی، جوانی، کهولت و مرگ) در تغییرات همیشگی بود. از این روی در پی کشف ازل و مبانی ثابت هستی برای مهار این تحول های همیشگی بودند.[7]یونانی ها برخلاف شرقی ها فاقد آن نوع جهان بینی بودند که بتواند این مظاهر متغیر و متضاد را در قالب یک هیئت یکپارچه بهم پیوند زند و سیلان و حرکت عالم را تبیین کند. یونانی ها بسراغ تفسیر علّی عالم رفتند و در این باره صرفا از علل مادی سخن گفتند. مهم ترین مسئله ایشان یافتن ماده المواد و خمیرمایه همه اشیا بود.[8] آنها می خواستند عنصر اولیه ای را بیابند که این جهان با همه عظمت و پدیده های متکثرش از آن نشئت گرفته است. نخستین فلاسفه یونانی را حقا باید جهان شناس نامید، زیرا آنان مشتاق شناختن ماهیت جهان بودند.[9] اما باید پرسید که اهمیت کار جهان شناسان یونانی برای نگرش سیستمی چه بود؟ اولین دستاورد ایشان حذف امور ماورا طبیعی از عالم بود. اگر هم از خدایان و الهه ها سخن می گفتند آنقدر نگاهشان انسان وار بود که تفاوتی میان عالم مادی و غیرمادی باقی نمی ماند. تا آنجا که گزنوفانس در مورد نگرش یونانی ها به خدایان منتقدانه می گفت: « اگر گاوها، اسب ها یا شیرها دست داشتند و می توانستند با دست های خود نقاشی کنند، و مانند آدمیان آثار هنری پدید آورند، اسب ها شکل خدایان را مانند اسب و گاو ها مانند گاو نقاشی می کردند.»[10] دستاورد دیگر این دوره برای تفکر کل نگر آن بود که تبیین علی یونانی ها از عالم، جهانِ تفکر را یکسره از کل نگری و نگرش سیستمی دور می ساخت. رابطه علی در دیدگاه آنان یک رابطه کاملا خطی، یک طرفه و ضروری بود. تمامی پدیده های عالم از همین چند عنصر تقسیم ناپذیر سرچشمه گرفته بودند.  جهان پدیداری نزد اندیشمندان این دوره مثل یک نمودار درختی می ماند که هر چه از راس آن دور شویم با شاخه ها و زیرشاخه های بیشتری روبه رو خواهیم بود. نکته اساسی این جاست که تنها ارتباطی که پدیده های عالم با یکدیگر داشتند از طریق شاخه های بالاتر بود. و میان عناصر یک سطح که ممکن بود از شاخه های مختلفی نشئت گرفته باشند ارتباطی وجود نداشت.[11]  این رویکرد دقیقا فاصله گرفتن از نگرش سیستمی است هر چند که هنوز هم نمی توان نام جزنگری بر آن نهاد. چرا که یونانیان در آن دوران توان فکری و فنی برای جزئی نگری در موضوعاتِ مختلف علوم نداشتند. صرفا طرحی پی افکندند که نگرش سیستمی در آن جایی ند اشت.

 

 

یونان، پس از سقراط:

ما یونان پس از سقراط را با ارسطو و افلاطون می شناسیم و می توانیم تمامی جریان های فکری حدفاصل این دو متفکر بزرگ تا دوران رنسانس را تحت لوای اندیشه ایشان تفسیر کنیم. به عبارت دیگر ارسطو و افلاطون نه فقط در یونانِ پس از سقراط، بلکه در قرون وسطی نیز مهم ترین چهره های تاریخ علم بشمار می رفتند و تنها پس از رنسانس بود که اعتبار خود را از دست دادند. به همین دلیل در این بخش صرفا اندیشه این دو را مد نظر قرار می دهیم.

هر دوره تاریخی با محوریت دانشِ خاصی همراه است. که تعاملی چند جانبه با سایر عناصر اجتماعی- فرهنگی آن دوره دارد. دانشِ محوری از یک سو قرابت زیادی با ویژگی های هر دوره تاریخی دارد و از سوی دیگر همچون میزان و ملاکی روابط فردی و اجتماعی را تنظیم و قواعد و قوانین جهان را تبیین می کند. خط فکری ای که جهان شناسان یونانی آغاز کرده بودند توسط ارسطو و افلاطون پیگیری شد و در هیبت دو دستگاه جامع فلسفی آشکار شد. قطعا تفاوت هایی میان فلسفه ارسطو و افلاطون وجود دارد ولی همان طور که در مرحله پیشین اشاره کردیم ما رویکرد ایشان را دنبال خواهیم کرد و سعی می کنیم آن را به حوزه نگرش سیستمی تعمیم دهیم و سپس بسنجیم که چنین رویکردی در آن حوزه چه نتایجی را به بار خواهد آورد.  به همین دلیل می توان گفت دانش محوری و مرکزی در جهان یونانی فلسفه بود. حال باید دید فلسفه چه ویژگی ها و مولفه هایی دارد.

ارسطو می گوید که دو پیشرفت در علم هست که بحق می توانیم به سقراط نسبت دهیم – به کار گرفتن استدلالات استقرایی و تعاریف کلی.[12] از میان این دو خدمت آنچه که در این نوشتار مدنظر ما قرار خواهد گرفت همانی است که تبیین آن منشا بزرگترین اختلاف میان ارسطو و افلاطون شد. یعنی تعاریف کلی. اینکه چرا سقراط به تعاریف کلی پرداخت و در جواب به کدام جریانات فکری این اندیشه را پرورد، کاری با آن نداریم. حتی تبیین متفاوت ارسطو و افلاطون از آموزه های او را نیز وامی گذاریم. تنها متذکر این نکته می شویم که تعریف کلی مستلزم بکار گیری مفهوم کلی است. مفهوم کلی همان مفهومی است که قابل صدق بر کثیر است و در برابر مفهوم جزئی قرار می گیرد. از آنجایی که عقل مدرک کلیات است تعریف فلسفه و ماهیت تفلسف نسبت وثیقی دارد با تعریفی که فلاسفه از مفهوم کلی ارائه خواهند داد. پس اگر ما مفهوم کلی ای داشته باشیم که قابل صدق بر کثیر باشد (مثل مفهوم کلی انسان که بر احمد و محمود انطباق دارد.) و اعتبار معرفت شناختی داشته و ثابت و پایدار باشد، می توان با استفاده از این دسته از مفاهیم تعاریفی کلی از پدیده ها ارائه و احکام ضروری و قطعی شان را بیان کرد. و از دام نسبی گرایی و سفسطه گریخت. نکته حایز اهمیت این جاست که کل گرایی فلسفی منجر به جزنگری تجربی خواهد شد. چرا که آنچه در واقعیت خارجی اصالت دارد همان موجوداتِ فردی هستند. در جهان خارج این احمد و محمود هستند که وجود دارند نه انسان. انسان مفهوم کلیِ ماهوی ای است که دلالت بر احمد، محمود و دیگران می کند. ظرف تحققش ذهن ماست هرچند که از واقعیت خارجی حکایت دارد.[13] آنچه که اصالت(واقعیت عینی)  دارد همین موجوداتِ فردی و جزئی اند. این نکته اول است.

ممکن است در وهله اول به نظر برسد که اهمیت ارسطو به خاطر تدوین منظم اصول منطقی باشد، یا طرح جامع فلسفیِ وی که در کتاب مابعدالطبیعه جلوه گر شده است. اما به گمان نگارنده مهم ترین اثری که ارسطو از خود برجا گذاشت در آموزه او درباره طبقه بندی علوم نهفته بود. ارسطو همچون مرجعی معتبر با ارائه سلسله مراتبِ علوم – که مبتنی بر دیدگاه فلسفی وی بود، به علوم مختلف شان و منزلت بخشید. این آموزه سبب شد که تمامی سیستم های آموزشی در جهان تا پس از رنسانس خود را تابع سلسله مراتب ارسطویی بدانند و در طرح نظام آموزشی خود از آن تبعیت کنند. حال باید دید ارسطو برای علوم چه هندسه ای ترسیم کرد.

غایت حکمت، تولید چیزی یا تامین و فراهم کردن اثر و نتیجه ای نیست – هدف آن انتفاعی نیست – بلکه درک و فهم اصول اولیه نهفته است، یعنی معرفت برای معرفت. «ارسطو کسی را که معرفت را برای خود معرفت جستجو می کند فوق کسی قرار می دهد که معرفت را برای بدست آوردن نتیجه عملی جستجو می کند. به عبارت دیگر آن علم بالاتر است که برای خودش خواستنی باشد و نه صرفا برای نتایجش.»[14]  همین گزاره سبب شد که دانشمندان علوم تجربی شان پایین تری نسبت به فیلسوف و متکلم پیدا کنند و همین امر یکی از دلایل فراگیر نشدن علوم تجربی تا پایان قرون وسطی است. هر چند که ارسطو خود اعتبار تجربه را نادیده نگرفته و شخصا پژوهش هایی تجربی انجام داده بود ولی تقدیر تاریخی اندیشه او در این زمینه رقم خورده بود که تفکر فلسفی وی بر پژوهش های تجربی اش بچربد و از آن مهم تر اینکه احکام کلی فلسفی ملاک داوری گزاره های جزئی تجربی شود. در راس هرم علوم فلسفه قرار گرفت که احکامش کلی، ثابت و لایتغیر است و به  این ترتیب فلسفه  به مقام ریاست العلومی رسید. اما فلسفه از این حیث در بالاترین مرتبه قرار دارد که پیش نیازهای اساسی و اصول موضوعه علوم مختلف را اثبات می کند. نه اینکه خود را داور و قاضی تک تک گزاره های جزئی علوم قلمداد کند و روش خود را به همه حوزه های معرفتی تسری دهد. متاسفانه این فهم در سلسله مراتب ارسطویی چنان سیطره داشت که ارسطو را بر آن داشت به نتیجه عجیبی در مورد تاریخ برسد. ارسطو تاریخ را در مرتبه ای فروتر از شعر قرار داد چرا که اعتقاد داشت شعر به احکام کلی می پردازد در صورتی که تاریخ مشغول حوادث منفرد و جزئی است. پس در نظامِ جامع علمی ارسطو نه علوم تجربی جایگاه رفیعی داشتند و نه علوم تاریخی. در ادامه نشان خواهیم داد که تفکر کل نگر و سیستمی بدون داشتن این دو علم منتفی خواهد بود. در حقیقت دانش سیستمی برآمده از این دوگونه تفکر است. این هم نکته دوم.

پس به عنوان نتیجه گیری می توان گفت طبق ضوابط منطقیِ دیدگاه فلسفی این دوران، متفکرین برای شناخت احکامِ اشیا باید جزنگری تجربی را در پیش می گرفتند امری که پیش درآمد تفکر سیستمی بشمار می رود ولی این امر بدلیل منزلت بخشی خاص ارسطو به علوم، قرن ها به تعویق افتاد. برای اینکه مسئله شفاف شود ذکر یک مثال کافی خواهد بود. امروز در جامعه فنی مهندسی پژوهش برای پژوهش امری نکوهیده است (حداقل در عرصه سخن) و مدام اساتید و دانشجویان سطوح عالی این نکته را متذکر می شوند که مهندس نهایتا بایستی مسایل عینی جامعه خود را حل کند. و هر گونه پژوهشی که به حل مسئله منجر نشود را بیهوده قلمداد می کنند. بیهوده قلمداد کردن ایشان همراه با نوعی ارزش گذاری پیرامون فعالیت های مختلف علمی است. درست برعکس نگاه ارسطو که حکمت نظری را برتر از پژوهش های تجربی می دانست. این فهم از کارکرد علم که کاملا با فهم پوزیتیویستی از علم و نهادهای علمی همگام است در حقیقت ریشه در افکار فرانسیس بیکن دارد آنجا که در تعریضی به ارسطو که دانش را فضیلت می خواند با صراحت اعلام کرد دانش قدرت است. ندایی که قرن هاست محافل علمی را درنوردیده و ساختار های اجتماعی را بازتولید کرده است. همان منزلتی که ارسطو به فلسفه بخشیده بود بیکن و اخلافش به علوم تجربی بخشیدند.

 

دوران نوزایی

ارسطو و افلاطون با تمام عظمتی که در عرصه علم و حکمت داشتند نتوانستند کاری کنند تا یونان از هم نپاشد. یونان پس از این دو از بین رفت، هیچ گاه قدرتی بدست نیاورد و  از آن به بعد تحت لوای قدرت های مختلف قرار گرفت.  اما اندیشه هایی که ایشان فراهم کردند تمامی مرزهای ملی و اعتقادی را درنوردید. این دو به تنهایی همچون خورشید و ماه پی در پی و در فواصل زمانی متفاوت بر افکار جوامع علمی تابیدند. زمانی افلاطون و عرفان گرایی و زمانی ارسطو و منطق صوری بر اذهان حکومت می کرد تا آنکه در دورانی که ما با نام نوزایی یا رنسانس می شناسیم اندیشمندان غربی بنیان های اندیشه ارسطویی را نشانه رفتند. (چون ارسطو در آن دوران قدرت فکری را در اختیار داشت) به همین دلیل از مرگ ارسطو تا رنسانس پدیده قابل ملاحظه ای برای درک ماهیت نگرش سیستمی در جهان علم وجود ندارد.  جزاینکه مسیحیت تفسیری مسیحی (نه متافیزیکی) از عالم ارائه کرد که خود مشتمل بود بر برخی از حقایق تاریخی درباره حضرت مسیح، آیین های شرک آلود و فلسفه نوافلاطونی. هرچند که قرون وسطی را باید دقیق مورد مطالعه قرار داد ولی ما هم به تبع تاریخ نگاری های مرسوم می گوییم در این دوران اتفاق خاصی برای نگرش سیستمی نیفتاد.

رنسانس دو بال شمالی و جنوبی داشت. بال جنوبی بیشتر صبغه هنری داشت و بال شمالی جنبه مذهبی. اما غیر از این دو جریان یک جریان سومی هم بود که در بطن فعالیت های علمی ریشه دوانده بود و می توان از آن با عنوان پروژه ارسطو زدایی از جهان علم نام برد. اندیشمندان در این دوران در تلاش بودند تا هم فهم ارسطویی از علم را براندازند و هم نهادهای آموزشی و پژوهشی را از زیر سلطه او به درآورند. تلاش های متفکرین در این زمینه سال ها طول کشید تا به بار نشست. فرانسیس بیکن فیلسوف انگلیسیِ قرن 16 میلادی با انتقاد از روش ها و رویکردی آمو زشی و پژوهشی اعلام کرد که از امروز باید دانش را برخلاف آنچه ارسطو می پنداشت در خدمت نیازها و منافع مردم درآورد. بیکن معتقد بود انسان چون خادم و مفسر طبیعت است لاجرم فقط تا حدودی می تواند از آن سر دربیاورد که جریان آن را در عمل و نظر مشاهده کرده باشد و در فوق این نه چیزی می داند و نه چیزی می تواند.[15] بیکن هرگونه نظریه پردازی در مورد طبیعت را پیش از مشاهده و تجربه مردود می شمارد. بیکن با حمله به رویکردهای رایج علمی معتقد بود «علومی که ما امروز داریم مارا برای کشف مصنوعات نوین یاری نمی کند، همچنان منطقی هم داریم که ما را برای کشف علوم نوین مجهز نمی نماید.»[16] بیکن درست تشخیص داده بود؛ در صورتی که منطق ارسطویی بخواهد پای خود را از علوم عقلی فراتر نهد؛، موجب انسداد و سکون علوم تجربی خواهد شد. پس باید آنرا کنار گذاشت. ولی نتیجه گیری او نوعی شتاب زدگی دربر داشت. همان طور که متفکران قرون وسطایی به غلط، رویکردهای منطقی-فلسفی را به تمام حوزه های معرفتی تعمیم داده بودند،بیکن نیز روش های تجربی استقرایی را به تمام حوزه های معرفتی تعمیم بخشید. هر چند که این اتفاق جهت گیری ای بود که آیندگان بنام بیکن ثبت کردند همان گونه که در مورد ارسطو گفتیم متفکران بزرگ همواره از حصرگرایی روش شناختی پرهیز می کنند.  بیکن تصریح می کند که با استفاده از استقرا باید قوانین عام طبیعت را کشف کرد تا بتوان آن را در خدمت بشریت قرار داد. بیکن امیدوار بود با رشد علوم تجربی سطح رفاه، امنیت و سلامتی انسان ها ارتقا پیدا کند. فهم بیکن از قوانین طبیعی همانی بود که سال ها بعد در دستگاه فکری نیوتن به بار نشست. حملاتی که متفکران رنسانسی از جمله بیکن به نهادهای علمی کردند هرچند که سیطره ارسطو را از میان برد در عین حال موجب شد نوعی سردرگمی و آشفتگی در میان جوامع علمی ایجاد شود. آشفتگی ای که تا ظهور نیوتن ادامه داشت. نیوتن پس از ارسطو دومین متفکری است که دستاوردهای علمی اش جهان علم را تسخیر کرد. با حملات پردامنه فلاسفه اروپایی حدفاصل قرن های 15 تا 18 میلادی ، روح مشاهده و آزمایش گری در کلیه فعالیت ها و پژوهش های علمی ریشه دواند. بدین ترتیب یکی از مقدماتِ نگرش سیستمی که همان نگرش تجربی و استقرایی به پدیده ها بود مهیا گردید.

 

عصر نیوتن وعلوم تجربی

اگر جهان را تا قرون میانه جهان ارسطو بنامیم جهان پس از او را باید از آنِ نیوتن بدانیم. اندیشه های نیوتن هم مثل ارسطو هم موجب پویایی و تحول شد هم آثار زیان باری داشت. توفیقی که دستگاه فکری نیوتن در کشف قواعد فیزیکی بدست آورد باعث شد تا روش نیوتنی به حوزه های مختلف علمی تعمیم پیدا کند. روان شناسان اولیه همچون فیزیکدان بخواهند تا قوانین عام رفتار را استخراج کنند. بر اساس قانون وبر  حداقل ميزان محركي كه بايد به محركي اضافه یا کاسته شود تا تفاوت دو محرك احساس شود، مقدار ثابتي است. و آن را با فرمول نشان دادند.

روان شناسی در روزهای اولیه حیاتش گرفتار این رویکردهای عجیب و نامتعارف شد و موارد بسیاری را می توان در این زمینه مشاهده کرد. نمونه دیگر فرمول فخنر است که با توسعه قانون وبر به این نتیجه رسید که احساس ذهنی تابعی است از لگاریتمی از محرک. در این فرمول S میزان احساس ذهنی فرد، K ثابت وبر که از فرمول قبلی بدست آمد و  R ثابت و شدت اثر محرک بشمار می رود.

در جامعه شناسی نیز آگوست کنت که هم به عنوان پدر معنوی جامعه شناسی مدرن شناخته می شود و هم یکی اولین متفکرانی است که به صراحت از ایده های پوزیتیویستی حمایت می کند می بینیم که او در ابتدا قصد داشت دانش جامعه شناسی را با عنوان فیزیک اجتماع مطرح کند. تمامی این اتفاقات نشان می دهد که روش نیوتنی هم مثل روش ارسطویی پا را از گلیم خود فراتر برد و به حوزه های معرفتی نامرتبط دست اندازی کرد. با این اوصاف یک اتفاق مهم برای نگرش سیستمی رخ داد. در این زمان نیز ، همچنان در دورانی بسر می بریم که مقدمات لازم برای طرح نگرش سیستمی آماده نیست. ولی این مقدمات در حال آماده سازی بودند. رشد سرطانی علوم تجربی موجب شد که مهم ترین پیش نیاز نگرش سیستمی مهیا شود. اما برای رسیدن به نگرش سیستمی و کل نگر یک گام دیگر لازم بود.

 

عصر علوم انسانی و تاریخی نگری

به موازات جریان های پوزیتیویستی، یک گرایش دیگر در جهان اندیشه مشغول بکار بود. منتها از آنجایی که این جریان بیشتر صبغه فلسفی داشت و فاقد پشتوانه اجتماعی بود همچون تفکر پوزیتیویستی؛ تا سال های بعد دیده نشد. این جریان که نام های مختلفی بر آن گذارده اند دو ویژگی مهم داشت: اول آنکه هیچ متنی را فرازمانی و مکانی قلمداد نمی کرد و از این حیث یک تفکر زمینه گرا بود. یعنی در بررسی یک جریان فکری غیر از آنکه مناسبات دورنی آن را بررسی می کرد به تعاملات خارجی آن با نهادهای علمی، اقتصادی و اجتماعی می پرداخت. به عبارت دیگر زمینه گرایی ایشان ریشه در نوعی تاریخی نگری داشت. دوم آنکه تفکر ایشان به نوعی نسبی گرایی معرفتی منجر می شد البته متفکرین این حوزه از زیربار این اتهام شانه خالی نمی کنند بلکه مشتاقانه به استقبال آن می روند و آن را عین حقیقت می پندارند. کمااینکه متفکران پست مدرن این گونه اند. این جریان فکری پس از آنکه پوزیتیویسم اعتبار سال های ابتدایی قرن بیستم خود را از دست داد آرام آرام سربرآورد و به دستاوردهای شگرفی در حوزه علوم انسانی رسید. به عنوان جمع بندی می توان گفت اهمیت که ایشان به تاریخ دادند دومین بال برای به پرواز درآوردن نگرش سیستمی را در اختیار محققان قرار داد. اما چرا می گوییم تاریخ بال دیگر نگرش سیستمی است چون نگرش انضمامی و زمینه گرا که پیش نیاز اساسی تفکر سیستمی محسوب می شود به بهترین شکل ممکن در روایت های تاریخی وجود دارد. تنها تاریخ است که چشم اندازی در اختیار ما می گذارد تا بتوانیم روابط متقابل میان سیاست های اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی را ببینیم و نتیجه هر کنش را در بازه های زمانی مختلف بسنجیم. بازگشت تاریخ به سرفصل دروس مراکز علمی در ابتدای قرن نوزده با خود روح کل نگری را وارد سیستم های آموزشی کرد. عجیب است که فهم ارسطویی از تاریخ تا قرن نوزده از پا درنیامد. و عجیب تر از حکومت 2400 ساله ارسطو، این بود که حداقل 400 سال از این 2400 سال در زمانه ای بود که ارسطو گرایی پیروی از ارسطو یک دشنام علمی محسوب می شد.

 

عصر نگرش سیستمی

همین ابتدا باید صادقانه عرض کنم که عنوان بالا فقط از این حیث انتخاب شده که مرتبط با درس مربوطه باشد. یعنی برای دوران فعلی می توان نام های مختلفی گذاشت. می توان آن را عصر سردرگمی معرفتی نامید. امروز نیوتن نفی شده است ولی جایگزینی برایش نداریم، همان طور که متفکران رنسانسی جایگزینی برای ارسطو نداشتند. آنها حداقل یک قرن تلاش کردند تا نیوتنی از راه رسید. می توان این دوران را استمرار دوران قبلی دانست. هنوز هم علوم انسانی قدرت سیاست گذاری و برنامه ریزی را در اختیار دارند، همان گونه که فلسفه و فیزیک در ادوار پیشین چنین مقام و منزلتی داشتند. همه نام گذاری ها می تواند درست یا غلط باشد چرا که ارزیابی دوره های تاریخی به فاصله زمانی نیاز دارد.و ما در امروز به سر می بریم فاصله ای با زمانه خودمان نداریم.  قطعا آیندگان یک نام مناسب برای دوران ما پیدا خواهند کرد.

بنده قصد ندارم در این مقطع زمانی به تبار شناسی نگرش سیستمی بپردازم. در این زمینه فقط بگویم هیچ کس نمی تواند بگوید که علم از کجا شروع می شود. و دستاوردهای علمی از چه مسیری بدست می آیند. کسانی که با تاریخ نجوم آشنایند می دانند که چطور فرضیه های خلاف واقع کوپرنیک موجب تحولات گسترده نجومی شد و یا چطور مقدمات غلط کپلر به نتایج صحیح منجر شد. البته منطقیون نیز این را قبول داشتند. حتی یک فیلسوف نیز می تواند با یک استدلال مغالطی از مقدمات فاسد به نتیجه ای معتبر برسد. علوم جدید از درون علوم قدیم متولد می شوند. به همین دلیل است که علوم سیستمی از منظر تاریخی چند پدر دارد. هرچند که گویی اول بار برتالانفیِ زیست شناس آن را مطرح کرد ولی برخی جامعه شناسان کلاسیک نیز می توانند مدعی این فرزند کثیرالپدر! باشند. آنچه که بنده در ابتدایی این نوشتار عرض کردم مبتنی بود بر چند پیش فرض اساسی که الان بایستی تلاش کنم تا آنها را مدلل سازم.

 

 

برای شناخت هر پدیده ای سه گام لازم است:

1) رسیدن به یک فهم اجمال اولیه در مورد پدیده  2) تبدیل فهم اجمالی به تفصیلی  3) تبدیل فهم تفصیلی به فهم اجمالی ثانویه

ابتدا فهمی اجمالی لازم است. پس از آنکه اجمالا دانستیم در چه موردی قصد علم آموزی داریم، می توان تفصیلا به آن پدیده پرداخت. فرایندی که یک استاد در کلاس درس برای آموزش طی می کند این گونه است. ایشان ابتدا سرفصل ها، موضوعات و محتوای کلی درس را ارائه کرده و پس از آشنایی اجمالی مخاطبان، وارد جزئیات می شود. همین طور است وضعیت کسی که می خواهد در موردیک پدیده تاریخی تحقیق کند. او ابتدا با خواندن روایت های کلان تاریخی به یک دید اجمالی (دید پرنده ای) دست می یابد بدون آنکه خود را درگیر  جزئیات پرشمار تاریخی کند. در حقیقت این فرایند مثل تهیه کردن نقشه هوایی می ماند. ابتدا باید نقشه ای تدارک دید که جزئیات زیادی ندارد بلکه صرفا مهم ترین نقاط منطقه موردنظر را مشخص می کند. پس از این دوره ابتدایی، باید آرام آرام فهم اجمالی را به فهم تفصیلی تبدیل کرد. اتفاقی که سر کلاس های درس می افتد و یا زمانی که محقق  درگیر جزئیات تاریخی می شود. در مرحله دوم با درگیر شدن با جزئیات فهم اجمالی از بین می رود و این یک حقیقت بسیار مهم در فهم فرایند یادگیری است. و نکته اساسی تر آنکه درصورت عدم تحقق مرحله سوم یادگیری صورت نگرفته است. احکام این مراحل همان طور که بر ذهن فردی حاکم است بر اذهان عمومی و جوامع علمی نیز مستولی است. یک جامعه علمی نیز زمانی که می خواهد دانشی جدید را تدارک ببیند همین مراحل را طی می کند. یک نظریه پرداز نیز. حال باید دید چه تطابقی بین مراحل ذکر شده با اتفاقاتی که در طول تاریخ برای نگرش سیستمی رخ داد وجود دارد. وقتی که ما در دوران باستانی اشاره کردیم که همه تمدن های کهن پدیده های عالم را در ارتباط با یکدیگر تفسیر می کردند و نگرشی کل نگرانه داشتند. دقیقا نشان می دهد که جامعه علمی در مرحله اول قرار گرفته و بدون آنکه جزئیات زیادی از مسئله بداند صرفا یک فهم اجمالی از واقعیت های موجود دارد. به همین دلیل تلاش های آنان پیش نمی رود و دستاورد جدیدی عرضه نمی شود. تا می رسیم به زمان یونانی ها.آنها اولین قدم را در راه تبدیل فهم اجمالی به تفصیلی برداشتند. این مسیر به دلایلی که عرض شد قرن ها طول کشید تا به سرانجام رسید. در حقیقت قرن 15 تا 18 میلادی دورانی بود که ذهن عمومی بشر در مرحله دوم بسر می برد. دانشمندان در تکاپوی رسیدن به یک فهم تفصیلی از پدیده های عالم بودند. همان طور که سر کلاس مخاطبان وقتی به فصل nام می رسند، تمام قوای ذهنی خود را صرف یادگیری و فهم مسایل این فصل می کنند و کاری به فصول دیگر ندارند، به جز زمان هایی که فصول دنباله ی منطقی یکدیگر باشند. یا همچون محقق تاریخی که وقتی وارد مسایل نهضت مشروطه می شود، نامه نگاری ها و رسایل و روزنامه ها را مورد مطالعه قرار می دهد، در آن لحظه دیگر کاری به نهضت تحریم و نفت و پانزده خرداد ندارد. فیزیکدان، شیمی دان، منجم، پزشک، زیست شناس و مجموعه علمای علوم انسانی در این دوران هر کدام سرشان به کار خود گرم بود و هر کدام پدیده های عالم را از یک منظر مورد مطالعه قرار می دادند. رشد مجزا و منفرد علوم در این مقطه را می توان رشدی سرطانی قلمداد کرد بدین معنا که هیچ کدام از دانشمندان متوجه میزان و سرعت رشد سایر حوزه های علمی نبودند. نکته بسیار اساسی این جاست که همان طور که گفته شد در مرحله دوم خبری از فهم تفصیلی نخواهد بود. از ارسطو تا قرن  بیستم بشر در موقفی قرار دارد که نمی تواند به نگرش سیستمی برسد و از کل نگری سخن بگوید. چرا که او درگیر فهم تفصیلی از عالم است و این کار را به بهای وانهادن فهم اجمالی انجام داده تا در آینده بتواند به فهم تفصیلی ثانویه برسد. پس قرن بیستم که ما با نام عصر نگرش سیستمی از آن یاد کردیم همان مرحله سوم است.

[1]  تولید و تکوین علوم انسانی اسلامی، خسرو پناه و پارسانیا، صفحه 104

[2]  از میان تمدن های باستانی در این بخش فقط به هندوستان و چین اشاره کردیم و از کنار تمدن های دیگر گذشتیم چرا که آنان فاقد دستاوردهای علمی مشخصی در حوزه نگرش سیستمی و کل نگری بودند. به همین دلیل واژه شرقی در این نوشتار تنها اشاره به هند و چین خواهد بود.

[3]  تاریخ فلسفه چین؛ صفحه 15 – 20

[4]درآمدی بر تاریخ فلسفه اسلامی جلد اول، فنایی اشکوری، صفحه 93-94

[5]  معنویت می تواند کاذب و دروغین باشد کمااینکه معنویت بسیاری از تمدن های باستانی – اگر نگوییم همه شان این گونه بوده است. لفظ معنوی بدان جهت انتخاب شده است تا حدفاصلی باشد بین جهان کهن با دنیایی که یونانیانِ فلسفه دان آفریدند.

[6]  تاریخ علم کمبریج، رنان، صفحه 14

[7]  فلسفه انتقادی تاریخ، سید ابوالفضل رضوی، صفحه61

[8] تاریخ فلسفه، جلد 1، کاپلستون، صفحه 28

[9]  همان، صفحه 94

[10]  همان، صفحه 60

[11]  آنچه که ذکر شد روح کلی حاکم بر اندیشه دوران پیش از سقراط است. به عبارت دیگر نتیجه ای که ما از تلاش های فکری متفکران یونانی گرفتیم، تعمیمِ اندیشه ایشان در حوزه تفکر سیستمی بود. ضمن اینکه اگر جهان شناسان یونانی با پرسش ها و مسایل امروزی ما روبه رو می شدند ممکن بود رویکردی متفاوت در پیش گیرند. و در نهایت باید گفت که هر دورانی در دل خود نوادری دارد که دیدگاهی منحصر به فرد دارند. هراکلیتوس متفکری است که نگاهی پویا به سیال به پدیده های عالم دارد و از این حیث تفکراتش می تواند موضوع پژوهش مستقلی باشد.

[12]  تاریخ فلسفه کاپلستون، جلد 1، صفحه 125

 [13]  البته این قرائت ارسطویی از مفهوم کلی است. بدلیل سیطره اندیشه های او بر فکر فلسفی دوران باستان تا اواخر دوره میانه تعریف افلاطون را کنار گذاشتیم. هرچند که افلاطون نیز در این دوران بی تاثیر نبوده است ولی تاثیر اندیشه های ارسطو بر تفکر سیستمی ما را بر آن داشت که بیشتر بر او تمرکز کنیم.

[14]  تاریخ فلسفه کاپلستون، جلد اول، صفحه 332

[15]  ارغنون نو، فرانسیس بیکن، صفحه 33

[16]  همان ، صفحه 36

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *